نبض زندگی ما ، پارسانبض زندگی ما ، پارسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

پارسا قشنگترین هدیه خدا

یک روز به یاد موندنی برای پارسایی و مامانی

عصر روز سه شنبه که دیروز بود من و پارسا می خواستیم خونه یه دوست خیلی عزیز بریم دوستی که از کلاس اول راهنمایی تا پیش دانشگاهی همکلاس هم بودیم و از همون موقع اون شد نزدیک ترین و صمیمی ترین و عزیزترین دوست زندگیم... شد محرم تموم درد و دل هام ...وقتی که غمی توی دلم بود به اون می گفتم و اونم خوب بلد بود که چطور آرومم کنه.... بی بهونه با هم از ته دل می خندیدیم طوری که هیچ چیزی نمی تونست جلوی خنده هامون رو بگیره .... با هم اشک می ریختیم .... با هم درس می خوندیم ...خلاصه شدیم رفیق گرمابه و گلستان هم اگر از صبح تا غروب با هم بودیم به محض اینکه نیم ساعت از خداحافظی مون می گذشت......
8 خرداد 1392

اولین نمایش

چند روزی بود که همه جا تبلیغات یه نمایش شاد و موزیکال کودکانه رو دیده بودم تصمیم گرفته بودم تا پارسا رو ببرم واسه همین روز نهم اردیبهشت ماه ، ساعت 7 غروب با پارسا رفتیم سالن ارشاد تا نمایش شروع بشه نیم ساعتی طول کشید به خاطر همین پارسا و بچه های دیگه یه کمی خسته شده بودند تا اینکه در سالن نمایش باز شد و ما رفتیم داخل پارسا اولش ذوق داشت تا پرده زودتر کنار بره...تا اینکه چراغ ها رو خاموش کردند و پرده کنار رفت ... با بقیه ماجرا در ادامه مطلب با ما همراه باشید: اینم عکسی از اولین بلیطی که برای رفتن پارسا به نمایش تهیه کردم  ********...
5 خرداد 1392

یک شب دلنشین و زیبا

سلااااااااااااااااااااااااام یکی از شبهای بهاری که بابایی تا دیر وقت سر کار بود..... دلم خییییییییلی گرفته بود...هر کاری هم می کردم تا حالم خوب بشه فایده ای نداشت تا اینکه بابایی ساعت 10 شب از سرکار اومد خونه وقتی دید که دلم گرفته ست پیشنهاد داد تا شاممون رو بگیریم و بریم بیرون منم از خدا خواسسسسسسسسته فوری بساط شاممون که اتفاقاً آش هم بود رو جمع کردم و رفتیم سمت تکیه پهنه کلا (به پیشنهاد مامان دل گرفته) هوا هم سرد بود و هم بهاری آخه اوایل بهار یعنی 16 فروردین بود به محض رسیدن به محل مورد نظر.... چون از گرسنگی داشتیم هلاک می شدیم فوری توی ماشین نشستیم و آش داغ ر...
23 ارديبهشت 1392

سیزده بدر

بالاخره با 1 ماه تاخیر به پست سیزده بدر رسیدیم برای سیزده بدر تصمیم گرفته بودیم تا همه با هم خونه مامان صدیق و پدر جون جمع بشیم برای همین صبح رفتیم اونجا...همه اومده بودند فقط جای خاله جون اینا خالی بود چون اونها برای اینکه به ترافیک آخرین روز تعطیلات بر نخورن روز قبل به تهران برگشته بودند... به محض ورود ، پارسا همون تو حیاط شروع به بازی با بچه ها کرد و اصلاً توی اتاق نیومد بفرمایید ادامه مطلب تا با عکس براتون توضیح بدم: اینجا حیاط خونه مامان صدیق هست و پارسا عسلی داره میره دوچرخه بازی ******************************* اینجا دیگه از دوچرخه بازی خسته ش...
21 ارديبهشت 1392

گشت و گذار نوروزی (3)

با ادامه خاطرات نوروزی برگشتیم.... عصر روز یازدهم عید رفتیم سنگده...غروب عمه جون اینا هم اومده بودند...پارسا از دیدن محمد مهدی و امیر رضا داشت بال در میاورد شام رو خونه عمو جون شعیب خوردیم و بعد برگشتیم خونه خودمون...اون شب بچه ها تا ساعت 2:30 شب بیدار بودند و بازی کردند انقددددددددددر بهشون خوش گذشت که نگو و نپرس.... آخر شب ساعت 2:3٠  به زور بردیمشون توی رختخواب ... پارسا ازم خواست تا براش لالایی بخونم...منم شروع به خوندن کردم که دیدم یه جوری داره با من همخونی می کنه که یعنی من عمراً خواب ندارم خلاصه با هر مصیبتی بود خوابیدن ***************************...
18 ارديبهشت 1392

گشت و گذار نوروزی (2)

سلام...... سلام ......سلام سلام به روی ماه دوستای مهربونمون که در نبود ما جویای احوالمون بودند آخیییییییییییییییییش اینترنت...نی نی وبلاگ ... دوستامون بالاخره بعد از 10 روز بی نتی دوباره تونستیم به این خونه مجازی برگردیم...راستش شارژ اینترنتمون یهویی تموم شد...تا اینکه امروز همسری رفت و دوباره برامون شارژش کرد نمی دونید چققققققققققققدر دلمون براتون تنگ شده بود سر فرصت میایم به همتون سر میزنیم   *************************** توی این روزهای بهاری اردیبشت ماه کار هر روز من و پارسا بازار رفتن و پارک رفتنه...آخه مگه میشه توی این روزهای به این بلندی و هوای به این خوبی توی خونه نشست ...
17 ارديبهشت 1392

گشت و گذار نوروزی (1)

سلام خدمت همه دوستان خوب و با صفا ما دوباره اومدیم تا بقیه خاطرات نوروزی مون رو توی این دفتر خاطرات ثبت کنیم...می دونیم که دیگه دیر شده ولی مهم اینه که برامون یادگاری بمونه و بعد ها بدونیم چه ها کردیم و کجاها رفتیم اول فروردین: اون روز به عید دیدنی رفتن خونه عمه جون ها و عمو جون گذشت و خیلی هم بهمون خوش گذشت مخصوصاً به پارسا   **************************** دوم فروردین: صبح روز دوم به همراه دایی جون محمد اینا رفتیم سنگده( روستای ییلاقی و با صفا ) چون همه با هم توی یک ماشین بودیم به پارسا خیلی خیلی خوش گذشت و کیف کرد قبل از ظهر رسیدیم سنگده و نهار رو روبرا...
4 ارديبهشت 1392

پارسایی در لحظه تحویل سال

روزی که قرار بود سال تحویل بشه یعنی روز سی ام اسفند که نصفش مربوط به سال 91 و نصف دیگه اش مربوط به سال 92 بود..روز خیلی آرومی برای من و بابایی و پارسایی بود... چون هر سه تاییمون شب قبل تا ساعت 3:30 بیدار بودیم و کارهامونو تمام و کمال انجام دادیم ...حتی نهارمون رو هم روز قبل پخته بودم تا روز عید بدو بدو نداشته باشیم و در آرامش نهار بخوریم و حاضر بشیم برای عید همین طور هم شد...حتی لحظه تحویل سال هم بر خلاف سالهای قبل سه تایی با آرامش کنار سفره هفت سین نشستیم .. قرآن و دعای تحویل سال رو خوندیم و برای همه دعا کردیم تا اینکه سال تحویل شد و عید رو به هم تبریک گفتیم و از بابایی عیدی هامون رو گرفتیم ...
29 فروردين 1392

پارسایی و چیدن هفت سین نوروز 92

پارسای خوش ذوق مامان ، توی چیدن سفره هفت سین خیلی خیلی به مامان کمک کرد.... تمام لوازم هفت سین رو خودش توی ظرفها گذاشت...حتی توی انتخاب ظرف هفت سین  هم پارسا نظر داد... من چند تا از ظرفهام رو آورده بودم تا ببینم کدوم برای هفت سین قشنگتره که پارسا یکی رو نشون داد و گفت : مامانی این خیلی قشنگه و منم که دیدم انتخابش حرف نداره ، همون رو برای هفت سین انتخاب کردم ************************** برای رنگ کردن تخم مرغ ها لحظه شماری می کرد تا اینکه بالاخره وقتش رسید و شب قبل از سال تحویل تخم مرغ ها رو رنگ کرد و بعد با هم سفره رو چیدیم   حالا برای دیدن هنر نمایی های...
26 فروردين 1392