یک روز به یاد موندنی برای پارسایی و مامانی
عصر روز سه شنبه که دیروز بود من و پارسا می خواستیم خونه یه دوست خیلی عزیز بریم دوستی که از کلاس اول راهنمایی تا پیش دانشگاهی همکلاس هم بودیم و از همون موقع اون شد نزدیک ترین و صمیمی ترین و عزیزترین دوست زندگیم... شد محرم تموم درد و دل هام ...وقتی که غمی توی دلم بود به اون می گفتم و اونم خوب بلد بود که چطور آرومم کنه.... بی بهونه با هم از ته دل می خندیدیم طوری که هیچ چیزی نمی تونست جلوی خنده هامون رو بگیره .... با هم اشک می ریختیم .... با هم درس می خوندیم ...خلاصه شدیم رفیق گرمابه و گلستان هم اگر از صبح تا غروب با هم بودیم به محض اینکه نیم ساعت از خداحافظی مون می گذشت......