نبض زندگی ما ، پارسانبض زندگی ما ، پارسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

پارسا قشنگترین هدیه خدا

پارسا در سیزده بدر 91

و بالاخره سیزده بدر : ظهر روز یازدهم عید ، من و بابایی و پارسایی و مامان ستاره رفتیم سمت سنگده. توی راه پارسا کلی ببعی و گاو و مرغ و خروس دید و توی تموم راه داشت می خندید و خوشحالی می کرد.  بعضی موقع ها هم می رفت پیش مامان ستاره می نشست و دوتایی با هم شعر و آواز می خوندند. بعد از ظهر رسیدیم سنگده ، کلی کار داشتیم تا انجامش بدیم. پارسا و مامان ستاره هم رفتند بیرون و بازی کردند. غروب دایی جون محمد اینا هم اومدند سنگده و شب بارون خیلی شدیدی می بارید. صبح دوازدهم به کمک زندایی جون ، کلی کار انجام دادیم و یک عالمه ظرف شستیم و بابا مجتبی و دایی جون هم کارهای فنی و مرد...
28 فروردين 1391

پارسا در ایام نوروز (4)

در ششمین روز عید ، شام خونه دایی جون علی اینا دعوت بودیم البته این بار با خانواده بابا مجتبی و باز هم خیلی خوش گذشت. ظهر هشتمین روز عید رفتیم سمت روستای سنگده. سنگده یه روستای ییلاقیه با هوای بسیار پاک و خنک و مناظر خیلی خیلی زیبا که وقتی میری اونجا دیگه دلت نمی خواد برگردی شهر با اون شلوغی هاش. شب هوا خیلی خیلی سرد بود. حتی داخل خونه هم سر پارسا کلاه گذاشته بودیم و لباس گرم پوشیده بودیم   صبح روز نهم که از خواب بیدار شدیم دیدیم که هوای سنگده ابریه و وقتی از پنجره بیرون رو نگاه کردیم ، داشت بارون می بارید و بعد تبدیل به تگرگ شد و در آخر برف بار...
24 فروردين 1391

پارسا در ایام نوروز (3)

  روز چهارم عید ، نهار خونه دایی جون محمد اینا بودیم .البته بابایی ساری نبود و نتونست بیاد و همین دلیلی شد برای بهونه گیری و لجبازی پارسا و "دد " گفتن و لباس در نیاوردنش. تا اینکه بعد از کلی بیرون بردن و سرگرم کردن و بازی کردن باهاش ، بالاخره رضایت داد و لباسش رو عوض کرد و با متین و غزل و محمد مهدی مشغول بازی شد   تا ساعت 4 بعد از ظهر اونجا بودیم و بعد برگشتیم خونه و واسه شام خاله جون اینا اومدند خونمون. ظهر پنجمین روز عید ، من و بابایی و پارسا رفتیم "تکیه پهنه کلا" (امامزاده ای در ساری) و اونجا زیارت کردیم و گشتیم و ...
23 فروردين 1391

پارسا در جشن تولد محمد مهدی

سومین روز عید ، شام خونه دایی جون علی اینا دعوت بودیم آخه تولد محمد مهدی بود . البته تولدش 27 اسفند بود که  به خاطر نزدیک بودن به عید و مشغله های مخصوص عید ، نتونستند اون موقع بگیرند. ما همراه دایی جون محمد و خاله جون و مامان صدیق اینا اونجا بودیم ، مامان ستاره هم اومده بود. اون شب خیلی خیلی خیلی به بچه ها خوش گذشت ، مخصوصاً به پارسا که بعد از اون همه تب و بی حالی ، یه همچین مهمونی شاد و پر هیجانی واسش لازم بود. از راست:غزل ، پارسا ، محمد مهدی ، متین با اینکه یه تولد خانوادگی بود ولی خیلی پر خاطره و به یاد موندنی شد . اون شب کلی گفتیم و از ته...
22 فروردين 1391

پارسا در ایام نوروز (2)

روز سوم عید ، بعد از اینکه دیدیم تب گل پسری مون قطع شد ، قبل از ظهر رفتیم خونه عمو جون اسد عید دیدنی و پارسا و محمد کلی با هم بازی کردن ولی آخرش نتونستم یه عکس دونفره قشنگ ازشون بگیرم   اینجا پارسا توی استخر بازی نشسته و شکلات هم توی دهنشه و محمد هم داره هلش میده بعد از عید دیدنی خونه عموجون اسد ، چون هوا خیلی خوب بود تصمیم گرفتیم بریم بیرون و واسه همین رفتیم سمت روستای ریکنده که هم سر مزار بابا بزرگ پارسا (بابای بابا مجتبی) بریم و هم بریم خونه عمو جون نائب عید دیدنی. توی راه پارسا گفت که من می خوام پشت بشینم واسه همین گذاشتیمش پشت و اون هم واسه خودش بازی کرد و شعر خون...
21 فروردين 1391

پارسا در ایام نوروز (1)

روز اول و دوم عید: روز اول بعد از اینکه از خونه مامان ستاره برگشتیم خونه یواش یواش اومدن مهمون ها شروع شد. عموجونا و عمه جونای پارسا که می اومدند خونه مامان ستاره ، بعد از اونجا می اومدند خونه ما همین طور پشت هم تا ساعت نزدیک 2 بعد از ظهر خونمون رفت و آمد بود و پارسا و محمد و محمد مهدی هم با هم کلی بازی کردند   بعد همگی برای نهار رفتیم خونه مامان ستاره و نهار اولین روز عید همه دور هم جمع بودیم. بعد از ظهر رفتیم خونه و کمی استراحت کردیم و من و بابا مجتبی احساس کردیم که پارسا یه کم تب داره و بهش شربت دادیم و دیدیم تبش کمتر شد. برای شام همه خونه مامان صدیق دعوت بودیم. خال...
20 فروردين 1391

لحظه تحویل سال نو

روز یکم فروردین بعد از اینکه ساعت 5 صبح خوابیدیم ، من ساعت رو ، روی 7 صبح زنگ گذاشتم و بعد از اینکه ساعت زنگ خورد پریدم و رفتم توی اتاق پذیرایی چرخی زدم ولی دیدم که همه چیز مرتبه و واقعاً هیچ کاری نمونده بود که انجام بدم چون همه کارها رو شب قبل انجام داده بودم.  بعد نشستم تقویم دیواری هایی رو که می خواستیم به عنوان عیدی به خانواده بدیم رو شیرازه زدم و بعد بابا مجتبی رو بیدار کردم و لباس پوشیدیم و آماده شدیم و فقط مونده بود بیدار کردن پارسا که چند دقیقه قبل از سال تحویل بیدارش کردم و لباسش رو پوشیدم. من و پارسا آماده شدیم برای بیرون رفتن از خونه با قر آن و چند شاخه گل سنبل توی دستای پارسا. ...
19 فروردين 1391

پارسا در آخرین ساعات سال 90

سفره هفت سین امسالمون به کمک پارسا جون آماده شد مهمترین کاری که پارسا کرد این بود که تخم مرغ های سفره رو خودش تنهایی رنگ کرد. غروب روز ٢٩ اسفند من از بازار برای پارسا تخم مرغ سفالی برای رنگ کردن خریدم.البته دلم می خواست تخم مرغ واقعی رو رنگ کنم چون من اصلاً علاقه ای به چیز های غیر واقعی ندارم مثلاً سفره هفت سین هایی رو که با سین های مصنوعی درست می کنن اصلاً قبول ندارم آخه به نظر من طراوت بهار و سفره هفت سین به تازه بودن سین ها و بویی که از سمنو و سیب و سرکه توی خونه می پیچه هست ولی چون می خواستم امسال مسئولیت رنگ کردن تخم مرغ ها رو برای اولین بار به پارسا بسپارم واسه همین سفالی خریدم تا به ...
16 فروردين 1391

پارسا در چهار شنبه سوری

سلام به دوستای خوب و دوست داشتنی خودم این مدت انقدر سرم گرم بود و مشغول بودم که اصلاً فرصت نت اومدن نداشتم. ولی حالا از چند روز قبل از سال نو شروع می کنم و میگم که چه اتفاقاتی افتاد تا به ایام عید و ماجراهاش برسیم می دونم که دیر شده ولی می نویسم تا برای پارسا به یادگار بمونه. اول از چهار شنبه سوری میگم : سه شنبه غروب همه خونه مامان  صدیق جمع شدیم ، مامان صدیق آش ترش مخصوص چهار شنبه سوری پخت. اینم از آش ترش ، جای همتون حسابی خالی بود. دست مامان صدیق درد نکنه   بعد دایی جون محمد آتیش درست کرد و همه شروع کردیم به پریدن از رو...
16 فروردين 1391
1