نبض زندگی ما ، پارسانبض زندگی ما ، پارسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

پارسا قشنگترین هدیه خدا

دریـــــــــــــــــــــا

 قبل از ماه رمضان ...در واقع درست روز نیمه شعبان تصمیم گرفتیم برای خلاصی از گرما و خونه نشینی بریم دریا و دست و پایی به آب بزنیم این بود که ظهر بساط نهارمون رو برداشتیم و سه تایی رفتیم به سمت دریا  پارسا انقدر خوشحال بود که مدام می گفت پس کی می رسیم؟؟؟؟؟؟؟ خلاصه بعد از تقریبا 45 دقیقه رسیدیم به دریــــــــــــــــــــــــــا آفتاب در حدی نبود که خیلی بسوزونه...باد هم داشت.... خلاصه همه چیز برای داشتن یک روز خوب مهیا بود حالا بفرمایید ادامه مطلب تا بقیه ماجرا رو بخونید:   بعد از اینکه رسیدیم  ..پارسا فوری لباسش رو در آورد و دویید سمت آب ولی به محض اینکه یه موج اومد سمتش ، ترسید و...
3 شهريور 1392

یک شب دلنشین و زیبا

سلااااااااااااااااااااااااام یکی از شبهای بهاری که بابایی تا دیر وقت سر کار بود..... دلم خییییییییلی گرفته بود...هر کاری هم می کردم تا حالم خوب بشه فایده ای نداشت تا اینکه بابایی ساعت 10 شب از سرکار اومد خونه وقتی دید که دلم گرفته ست پیشنهاد داد تا شاممون رو بگیریم و بریم بیرون منم از خدا خواسسسسسسسسته فوری بساط شاممون که اتفاقاً آش هم بود رو جمع کردم و رفتیم سمت تکیه پهنه کلا (به پیشنهاد مامان دل گرفته) هوا هم سرد بود و هم بهاری آخه اوایل بهار یعنی 16 فروردین بود به محض رسیدن به محل مورد نظر.... چون از گرسنگی داشتیم هلاک می شدیم فوری توی ماشین نشستیم و آش داغ ر...
23 ارديبهشت 1392

اولین آدم برفی و اولین برف بازی پارسایی

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام ما اومدیم با یه عااااااااااااااااااالمه عکسای سرد و برفی... جمعه گذشته ما برای اولین بار در سال 91 برف بازی کردیم و اولین آدم برفی زمستون امسالمون رو ساختیم واااااااااااااااااااااااااااااااای اگه بدونید چقدر خوش گذشت...اصلاً برف شادی آوره...انرژی بخشه...و کلی احساسات قشنگ و مثبت دیگه نصیب آدم می کنه ما هم در دومین جمعه زمستون از این موهبت الهی نهایت استفاده رو بردیم و جای همه شما دوستای خوبمون رو که هنوز برف ندیدید و یا توی شهرتون برف نمی باره رو خالی کردیم البته همون طور که خودتون هم می دونید ...برف بازی ، سرما خوردگی و مریضی هم همراهش داره ...
12 دی 1391

اولین جمعه زمستونی (یکم دی ماه نود و یک)

اولین روز از فصل زیبای زمستون که اتفاقاً جمعه هم بود ، من و بابایی و پارسایی تصمیم گرفتیم که بریم سمت روستای ریکنده تا سر مزار بابابزرگ پارسا بریم...سر راهمون متین ( پسر دایی جون) رو هم با خودمون بردیم تا به هر دوتاشون خوش بگذره بین راه ایستادیم و نهار خوردیم...جاتون خالی خیلی عالی بود ... وقتی هم که به ریکنده رسیدیم تصمیم گرفتیم اول بریم امامزاده سید ابوصالح و اونجا زیارتی بکنیم راستش دلم خیلی هوای زیارت کرده بود..برای همین خیلی خیلی بهم چسبید پارسا هم که از فضای خلوت و پر از مُهر و قرآن اونجا خیلی خوشش اومده بود حسابی به شیوه خودش زیارت کرد و نماز خوند البته ناگفته نماند که کلی هم با مت...
7 دی 1391

چند روزی که گذشت ....

سلام دوست جونا خوبیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد؟ ببخشید که دیر اومدم. این پست مربوط به هفته قبل و خاطراتی که از تاریخ 30 ام خرداد تا 3 تیر اتفاق افتاده هست ، ولی چون بیشتر عکسها توی دوربین خودم نبود چند روزی طول کشید تا به دستم برسه.  این چند روزه خیلی سرمون شلوغ بود چون غزلی (دختر خاله جون پارسا) با مامان و باباش از تهران اومده بودند ساری برای همین ما برای دیدن اونها ، خونه مامان صدیق می رفتیم. اونها سه شنبه صبح رسیدند  سه شنبه و چهار شنبه رو کامل  خونه مامان صدیق بودیم و با خاله جون اینا می نشستیم و صحبت می کردیم   ...
6 تير 1391

آخرین پنجشنبه و جمعه فصل بهار

در مدت یک هفته ای که به خاطر مریضی پارسا بهش شیر نمی دادیم ، یکی دو بار بهش گفتیم اینجا شیر نداریم بذار بریم سنگده اونجا شیر هست ، اون وقت بهت شیر میدیم (فقط برای اینکه دست از سرمون برداره) واسه همین پارسا یه کم با این قضیه کنار اومد. پنج شنبه به محض رسیدن به سنگده دنبال بالشتش گشت و گذاشت روی زمین و دراز کشید و بعد به ما گفت : "حالا شیر بده". ما این دفعه واقعاً چشمامون این جوری    شده بود و از این همه حضور ذهن شوکه شده بودیم خلاصه هر جوری بود شیر تهیه کردیم و از پنج شنبه ، دیگه بهش شیر دادیم و پارسا از اینکه بالاخره به شیر رسید خیلی خوشحال بود اینم عکس اولین شیر خوردن ...
28 خرداد 1391

پارسایی رفت به باغ وحش

  از چند روز پیش بابایی به پارسا قول رفتن به باغ وحش رو داد. واسه همین پارسا توی خونه همش می گفت : می خوایم بریم "بابِ گش" ( باغ وحش ) شیر ببینیم.اسب ببینیم. خلاصه خیلی منتظر بود تا اینکه جمعه صبح همین که از خواب بیدار شد و چشماش رو باز کرد ، فوری ماشینش رو گرفت و بلند شد و گفت:  "بییم باب گش" ما چشمامون این طوری شده بود که این چطور به محض بیدار شدن از خواب یادش اومد که قرار بود کجا بریم. بعد از خوردن صبحانه که البته چون نزدیک ظهر بود با نهار یکی شد ، آماده شدیم و رفتیم سمت باغ وحش. حالا واسه دیدن عکسها برید به ادامه مطلب:   ...
22 خرداد 1391
1