اولین روز از 40 ماهگی پارسایی
سلام سلام سلام
دیروز من و پارسا بعد از تقریباً یک هفته خونه نشینی (به خاطر مریضی من ) بالاخره از خونه رفتیم بیرون
آخه شام می خواستیم خونه دایی جون محمد بریم ... واسه همین ساعت چهار و نیم بعد از ظهر بعد از اینکه شازده پسر از خواب ناز بیدار شد لباسش رو پوشیدم و رفتیم سمت خونه دایی جون اینا
هوا هم عاااااااااااااالیه عالی بود...قشنگ میشد بوی بهار رو حس کرد
آخ که چه لذتی بردم از هوای خوب بیرون...دلم لک زده بود واسه بیرون رفتن...
بین راه به بابایی گفتم حالا که انقدر هوا خوبه بهتر نیست اول ببرمش پارک نزدیک خونه متین اینا...بابایی هم گفت : آره ببرش ...بذار هوا بخوره بچه ام...خسته شد از بس تو خونه بود
خلاصههههههه با هم رفتیم پارک...پارسا اولش کلی با احساس کنار گلها نشست و نگاهشون کرد گفت: ببین چقدر خوشگلن... و یکی یکی رنگاشون رو می گفت و بعد به مورچه های توی باغچه خیره شد و باهاشون حرف میزد
تا اینکه یواش یواش رفت سراغ تاب و سرسره و کلی بازی کرد و کیف کرد
یهویی دیدیم متین هم که تازه از مدرسه تعطیل شده بود ما رو توی پارک دید و اومد پیش ما
دیگه نور علی نور شده بود و کلی به پارسا خوش گذشته بود
بعد از کلی بازی به همراه متین رفتیم سمت خونه شون و بین راه براشون بستنی خریدم و به محض رسیدن به خونه مشغول خوردن بستنی شدند و دوباره رفتند دنبال بازی تا ساعت 12 شب که بیایم خونه
حالا برای دیدن عکسها بفرمایید ادامه مطلب:
پسر با احساسمو نیگا کنید
**************************
**************************
اینجا تازه رفته بود روی سرسره و کلی ذوق داشت
**************************
**************************
**************************
حالا دیگه بریم سراغ تاب بازی
**************************
**************************
مامان قربون خنده های یواشکی ت بشه...چرا خنده های به این خوشگلی رو قایم می کنی عزیزم؟
**************************
ممنون از دوستای خوبی که در نبود ما جویای احوالمون بودن...خدا رو شکر خیلی خیلی بهتر شدم
این گل هم با عشق تقدیم به شما
خییییییلی دوستتون داریم
" 24 اسفند 91 "