نبض زندگی ما ، پارسانبض زندگی ما ، پارسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

پارسا قشنگترین هدیه خدا

سیزده بدر

1392/2/21 3:01
نویسنده : مام پارسا
1,209 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره با 1 ماه تاخیر به پست سیزده بدر رسیدیمعینک

سیزده بدر

برای سیزده بدر تصمیم گرفته بودیم تا همه با هم خونه مامان صدیق و پدر جون جمع بشیم

برای همین صبح رفتیم اونجا...همه اومده بودند فقط جای خاله جون اینا خالی بود چون اونها برای اینکه به ترافیک آخرین روز تعطیلات بر نخورن روز قبل به تهران برگشته بودند...

به محض ورود ، پارسا همون تو حیاط شروع به بازی با بچه ها کرد و اصلاً توی اتاق نیومد

بفرمایید ادامه مطلب تا با عکس براتون توضیح بدم:

اینجا حیاط خونه مامان صدیق هست و پارسا عسلی داره میره دوچرخه بازی

سیزده بدر

*******************************

اینجا دیگه از دوچرخه بازی خسته شد و رفت آجر بازی

اگه گفتید داره با آجرا چی میسازه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ( امیر رضا هم محو تماشای کار پارساست)

سیزده بدر

*******************************

آهاااااااااااان...دیدید پسرم چی ساخت؟

برای خودش صندلی ساخت و بعد هم روش نشست تا خستگیش در بره.....آفرین ملوسک

سیزده بدر

*******************************

یعنی من و دو سه نفر دیگه از پشت صحنه خودمونو کشتیم تا یه عکس 4 نفره از این وروجک ها بگیریم ولی آخرشم موفق نشدیم

می بینید که: پارسا و امیر رضا که پشت کرده هستن و اصلاً انگار نه انگار که داریم صداشون می کنیم .... متین هم به زور داره تحمل می کنه تا عکس زودتر گرفته بشه ...و محمد مهدی هم سرش پایینه و داره غر میزنه

همشون می ترسیدن خدایی نکرده از بازی عقب بیفتن....هــــــــــــی امان از دست این پسرا که نافشون رو با بازی بریدن

سیزده بدر

*******************************

بعد از خوردن نهار که کباب دست ساز مخصوص پدر جون بود نوبت خوردن کاهو سکنجبین شده بود

پ.ن :فعلاً از کبابها عکسی ندارم...اگر تا آخر امروز به دستم رسید عکسشو حتماً میذارم تا به یادگار بمونه

*******************************

اینجا هم بعد از ظهره و همه مشغول خوردن کاهو به همراه سکنجبین مخصوص مامان صدیق

سیزده بدر

*******************************

بعد از خوردن کاهو یعنی ساعت 4 ما به همراه متین اینا رفتیم یه گوشه سرسبزی پیدا کردیم و نشستیم

بعد از خوردن خوراکی ...سبزه هامون رو گره زدیم

اینجا هم پارسا داره کنار من سبزه گره میزنه (مامان فدای انگشتای کوچولوت)

سیزده بدر

*******************************

اینم سبزه گره زده...کار مشترک من و پارسایی

سیزده بدر

*******************************

اینجام پارسا یهویی رفت تو حس

سیزده بدر

*******************************

بابایی عاشق این عکس پارساست...چون میگه خیلی راحت و بی دغدغه ، واسه خودش روی زمین نشسته

سیزده بدر

*******************************

اینجام جوجو داره سبزه اش رو پرت می کنه ....به امید برآورده شدن تمام آرزوهامون

سیزده بدر

بعد یه 40 دقیقه ای وسطی بازی کردیم....وای کلی خندیدیم...خییییییییییلی کیف داد...یعنی بعد از مدتها داشتیم وسطی بازی می کردیم

*******************************

این بود از سیزده بدر امسال ما

خب دیگه خاطرات ایام عید به پایان رسید

ممنون که با حوصله تماشامون کردید

" 21 اردیبهشت 92"

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

محدثه
21 اردیبهشت 92 8:29
سلام، خوبید خوشید سلامتین؟

واااای خدایاااا این عکس اول پستش چقدر قشنگه و ناز شده. چه تو حس رفته!!

پسرا همشون همینن شیطون و سر به هوا... ولی حالا دخترا سر به زیر و آروم

شوخی کردم پارسایی بهت برنخوره

خوشحالم که بهتون خوش گذشته...

به امید سال بهتر برای شما...




سلام عزیز دلم...ما همه خوب خوبیم...خودت چطوری؟

جددددددددددددی؟ چقدر عمو برادر زاده با هم تفاهم دارید...چون مجتبی هم از این چند تا عکسش که توی این حالت نشسته خیلی خوشش میاد

مامانی: آره واقعاً...گفتی

پارسایی: داشتیم آجی محدثه؟؟؟؟؟؟؟؟دیگه تبلیغ دختر ها رو می کنی؟؟؟؟؟... دارم برااااااااات

قربونت برم مهربونم...ممنونم از دعای خوبت

مامي كيانا
21 اردیبهشت 92 10:19
يعني اولش من ديدم شنبه 21 ارديبهشت ساعت 3:01 دقيقه

نمردي دختر


می بینی خواهر...با چه مشقتی پست جدید میذارم...
آخرش یه روز در این راه تلف میشم
مامي كيانا
21 اردیبهشت 92 10:20
واي دلم بدجوري هوس كاهو سكنجبين كرد
آخه نميدوني من هميشه هر چيزي ميديدم هوس ميكردم
آخه چرا با من اين كارو ميكني؟؟؟؟؟!!!!!
هااااااااااااااااااااااا!!!!!!!!!!!!11


آی قربون دلت برم من تنهایی
بعد از ظهر قدم رنجه کن و بیا خونمون...هم کاهو هست و هم سکنجبین
ولی من مطمئنم خبر مبریه هااااااااااا
زهرا(✿◠‿◠)
21 اردیبهشت 92 19:17
وای وسطـــــــــــــــــــــــــــــــــــی...
خیلی وقت بود یادی ازش نشده بود!
من که استاد بودم توو این بازی....


واقعاً یاد اون روزا و بازی هامون بخیر
خود منم خیلی وقت بود بازی نکرده بودم
زهرا(✿◠‿◠)
21 اردیبهشت 92 19:18
قوربونت برم پارسایی با اون طرز نشستنت و نگاه قشنگت....


خدا نکنه خاله جونی...ممنون از محبتت
زهرا(✿◠‿◠)
21 اردیبهشت 92 19:20
زهرااااااااا؟
می دونی از کِـــیِ کاهو سکنجبین نخوردم؟؟؟؟
یادش بخیر......قدیما مامانم درست می کرد


الللللللللللللهی دورت بگردم....ببخشید که هوست انداختم...شرمنده
زهرا(✿◠‿◠)
21 اردیبهشت 92 19:21
اوووووووووف.....عکاسی از یه فسقلی کار حضرت فیله.......حالا فک کن این همه پسر و چجوری میشه جمع کرد واسه عکس!!!!!


آی گفتی....یعنی می کشن آدمو تا یه عکس ازشون بگیریم..آخرشم دیدی که عکسه چطوری شد...عین لشگر شکست خورده هر کدوم یه طرف بودن
علامه کوچولو
21 اردیبهشت 92 22:00
سلااااااااااام
امام محمد باقر علیه السلام فرمودند :اگر مومنی را دوست دارید آمدن رجب را به او مژده دهید
عیدتان مبارک


ممنونم عزیز دلم...عید شما هم مبارک
مامان محمد
22 اردیبهشت 92 23:27
سلام سلام سلاااااااااااااااااااااام...ما اوووووووووووووووووووومدیم...
سلام زن عمو...خوبی عزیزم؟
زهراااااااااااااااا اون عکس اولیه تو این پستت چقققققققققققققققققدر پارسا مظلومانه نشسته و به یه نقطه نگاه میکنه..
فکر کنم که این پسرا تصمیم داشتن خونه بسازن ولی منصرف شدنو یه صندلی ساختن...
میگمااااااااااااااااا..زهرااااااااااااااااا..این پسرا خیییییییییییلی تابلو دارن تو عکس تحمل میکنن...آخه چرا طفل معصوما رو زجر میدی آخه..
این چه کاریه که تو میکنی..
وااااااااااااااااااااااااای کاهو سکنجبیـــــــــــــــــــن..ما هم خوووووووووووووووردیم تو روز سیزده به در..
ایشالله که به تمام آرزوهایی که تو سیزده به در با گره زدن سبزه ها کردین برسین...


سلااااااااااااااااام به روی ماهتون
خوش اومدیییییییییییییییییییید
سلام زن عمو جون...ممنون م خوب خوبیم
واااااااااای چه جالب تو هم همین نظرو داری...فکر کنم این عکسشو باید بزرگ کنم از بس دلنشینه
احتمالاً...چون اولش آجرهاشون زیاد بود بعد فقط با چند تا دونه یه صندلی کوچولو ساختن...البته اینم بگم که سر آجر ها دعوا بود که کی چند تا بگیره
ههههههههههه واقعاً...باهات موافقم که به زور دارن تحمل می کنن...متین و محمد مهدی چون بزرگتر بودن یه کم تو رو درواسی موندن و نشستن ... ولی پارسا و امیر رضا چون کوچیکن هنوز نمیشه حریفشون شد...
حالا یه کوچولو زجرشون بدیم چه اشکالی داره؟؟؟...اونا چطور کل روز دارن ما رو زجر میدن...حالا این به اون در
وااااااااااااااای نوش جوووووووووووووونتون
ممنونم فرشته جونم از دعای خیلی قشنگت..ایشششششششالله هممون به آرزوهامون برسیم