نبض زندگی ما ، پارسانبض زندگی ما ، پارسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

پارسا قشنگترین هدیه خدا

اولین نمایش

1392/3/5 16:00
نویسنده : مام پارسا
1,135 بازدید
اشتراک گذاری

چند روزی بود که همه جا تبلیغات یه نمایش شاد و موزیکال کودکانه رو دیده بودم

تصمیم گرفته بودم تا پارسا رو ببرم

پارسایی

واسه همین روز نهم اردیبهشت ماه ، ساعت 7 غروب با پارسا رفتیم سالن ارشاد

تا نمایش شروع بشه نیم ساعتی طول کشید

به خاطر همین پارسا و بچه های دیگه یه کمی خسته شده بودند

تا اینکه در سالن نمایش باز شد و ما رفتیم داخل

پارسا اولش ذوق داشت تا پرده زودتر کنار بره...تا اینکه چراغ ها رو خاموش کردند و پرده کنار رفت ...

با بقیه ماجرا در ادامه مطلب با ما همراه باشید:

اینم عکسی از اولین بلیطی که برای رفتن پارسا به نمایش تهیه کردم

پارسایی

 *****************************

اینجا پارسایی توی سالن منتظره تا در سالن نمایش رو باز کنند

از انتظار کلافه و خسته شده

پارسایی

 *****************************

پارسایی توی سالن نمایش و منتظر کنار رفتن پرده سن

پارسایی

 *****************************

پارسایی

 *****************************

پرده که کنار رفت پارسا واسش جالب بود تا ببینه چه اتفاقی میفته

بعد بازیگرانی که لباس حیوانات تنشون کرده بودند یواش یواش روی سن اومدند

اول از همه آقا سگه اومده بود که واق واق های وحشتناکی می کرد...سالن از صداش می لرزید

واسه همین پارسا شروع کرد به گفتن: من می ترسم ...من می ترسم

تا اینکه از صندلیش بلندش کردم و توی بغل خودم نشوندمش

ده دقیقه اول هر چند لحظه می گفت می ترسم

ولی بعد که آهنگ نمایش شروع شد و تماشاچی ها دست میزدند...پارسا هم گرم افتاد و همراه بقیه با آهنگ دست میزد و خوشحالی می کرد

خوراکی هایی رو هم که براش خریده بودم رو باز کردم و دیگه حسابی سرش گرم شده بود

اینم عکسی از اجرای نمایش بازیگرها

پارسایی

 *****************************

پارسایی

تا اینکه ساعت هشت و نیم نمایش تموم شد 

 ***************************** 

آخر نمایش مجری داشت از دست اندر کاران پشت صحنه نمایش تشکر می کرد و به یه نفر هم هدیه داده بود

همچنان داشتیم ادامه مراسم رو می دیدیم که آقای مجری اسم نفر دوم رو خوند ، آقای پارسا ...

من که فکر می کردم اسم یکی از همکارانشونه...با تعجب پیش خودم گفتم :چه جالب  اسم و فامیلش با پارسا یکیه

که بعد آقای مجری گفت: پارسا کوچولو اینجا نیست؟؟؟؟؟؟؟؟

به محض شنیدن کلمه کوچولو... دوزاریم افتاد که پارسای خودمو میگه

فوری بردمش روی سن و در کمال تعجب دیدم یه هدیه به پارسا دادند

یادم افتاد که وقتی داشتم بلیط می خریدم..خانومه اسم وفامیل پارسا رو پرسید و منم بهش گفتم...تازه می خواستم ازش بپرسم که برای چی اسمش رو می پرسید که به خاطر صف پشت سرم بی خیال شدم و رفتم 

 ***************************** 

اینجا پسرم داره بسته بندی هدیه اش رو نگاه می کنه و داره لحظه شماری می کنه تا برسیم خونه و بازش کنه

پارسایی

 ***************************** 

اینجا هم از ذوق کادویی که گرفت داره از خودش ادا و اطوار در میاره 

پارسایی 

 *****************************

پارسایی 

 *****************************

اینم یه مدل دیگه از اداهاش

پارسایی 

 *****************************

پارسایی

 *****************************

اینجا خونه مامان ستاره ست...پارسا چون دیگه تحمل نداشت که به واحد خودمون برسیم..رفت خونه مامان ستاره و با محمد مهدی هدیه اش رو باز کرد

پارسایی

 *****************************

اینم هدیه ای که پسرم گرفت :

یک بسته شیشه رنگ و یک دفتر نقاشی

پارسایی

 *****************************

شیشه رنگ بازی خیلی جالبیه

دو تا طلق و چند تا الگوی نقاشی داره ...اول روی یه طلق ، کادر نقاشی رو می کشیم و بعد از چند دقیقه که خشک شد شروع می کنیم به رنگ کردن داخلش

بعد از چند ساعت که کل رنگ ها خشک شد می تونیم از روی طلق برش داریم و به کمد و سرامیک و شمع و لیوان و یا هر چیز صیقلی دیگه ای بچسبونیم

اینا رو هم ما به کمد پارسا چسبوندیم...

کادر نقاشی ها رو ما می کشیدیم و رنگ داخلش رو پارسا انجام میداد

غیر از ماهی و بالن بقیه نقاشی ها رو خود پارسا تنهایی و با سلیقه خودش و بدون حضور من انجام داد

خییییییییلی تمیز رنگ کردی ملوسکم

پارسایی 

 *****************************

کلاً به 3 یا 4 نفر از اون همه بچه های حاضر در سالن هدیه داده بودند ...اونم با قرعه کشی 

که شانس پسر من که برای اولین بار بود میرفت تئاتر زد و اسمش توی قرعه افتاد و یه یادگاری از گروه نمایش گرفت و یه خاطره خوش از اولین نمایش زندگیش توی ذهنش موند

راستی ... از شخصیت گربه نمایش که یه دختر 19 یا 20 ساله بود خیلی خوشش اومده بود ....و هر وقت گربه نقشی نداشت مدام خبرش رو می گرفت که چرا نمیاد

این بود ماجرای اولین نمایشی که پسرم توی زندگیش رفت و دید

 

 *****************************

ممنون از نگاه های قشنگتون

" 5 خرداد 92 "

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

زهرا(✿◠‿◠)
5 خرداد 92 10:45
بابا خوش شـــــــــــــــــــــــــانس...
بابا پارســـــــــــــــــــــــــــــا!!!
کادوت مبارک باشه خاله جووووون!
ان شاللا که همیشه توو زندگیت خوش شانس باشی!!!
اولین شانس موفق زندگیتم مامان و بابای خوبتن!
مخصوصا اون مامان خوش خنده ت!



مرررررررررررررسی خاله جونی
ایشالله...ممنون از دعای خوبت
الهی قربونت برم زهرایی....مرسی عزیزم از تعریفت
زهرا(✿◠‿◠)
5 خرداد 92 10:49
شیشه رنگ دیگه چیه؟؟؟؟
جل الخالق!!
اینورا ازین چیزا ندیدم!!!
خودم خیلی خوشم اومد ازش!!
یکی واسه خودم بگیرم!!!
چیه مگه؟؟
میشناسیم که!!!
دلم خیلی جوونه!!!


یه چیزی شبیه ماژیک پفیه...با این تفاوت که بعد از خشک شدم شبیه برچسب میشه
خیلی جالب و جذابه مخصوصاً واسه ما مامان های شیطون
آره بابا از خودت بهتر میشناسمت دیگههههههههه...چه ایرادی داره مگه...واسه خودت هم بگیر و حالشو ببر
زهرا(✿◠‿◠)
5 خرداد 92 10:50
راستی زهرا....
پن کیکی که دستور پختش و دادی و درست کردم و الان دارم می خورمش!!
خیلی خوشمزه شده!
مرسی!
فقط اگه از قیافه بیفتم خودت باید بیای جواب بدیااااا


جددددددددی؟...نوش جونتون باشه
خوشحالم که خوشتون اومده
باشه حالا تا اون موقع....یه دکتر تغذیه خوب سراغ دارم...می فرستمت بعداً
زهرا(✿◠‿◠)
5 خرداد 92 10:53
آخی.....نازی پارسااااااا
خستگی توو چهره ش موج میزنه!!
تازه طفلی تا اومده بره توو و ذوق کنه اون هاپو ه هی داد زده....هی داد زده!!!
جانم.....نترس...بیا بغل خاله


آره خاله جون...دیدی توروخدا...مرسی که انقدر خوب حسمو درک کردی خاله جونی
الان میام بغلـــــــت...عِه محمد صادق برو کنار من می خوام برم بغل مامانت
آآآآآآخ...کله جنگی کردیم با هم
زهرا(✿◠‿◠)
5 خرداد 92 10:53
1:خداحافظ
2: بازم شرمنده!
3: دوستتون دارم


1: ممنون که برامون وقت گذاشتی مهربونم
2: بازم دشمنت شرمنده عزیزم
3: ما بیشتـــــــــــــــــــر
مامی کیانا
5 خرداد 92 12:04
اول از همه از شانس گل پسرمون بگم که بابا خوش شانس
ایشالا همیشه تو زندگیت شانس باهات یار باشه


آره واقعاً...خدا رو شکر فعلاً که شانسش خوب بوده
ایششششششششششششالله ...مرسی خاله جونی
مامی کیانا
5 خرداد 92 12:06
ما هم خیلی دوست داشتیم بریم نمایشو ولی قسمت نشد
چه خوب کردی که رفتی نمایشهای موزیکال خیلی بچه ها رو شاد میکنه
همیشه به شادی

الهی قربونت برم....ایشالله دفعه بعد که از این خبرا بشه بهت میگم تا با هم بریم
آره غیر از ده دقیقه اول دیگه بقیه شو کلی کیف کرد و شاد شد...مخصوصاً بعد از گرفتن هدیه
مرسی مونای مهربونم

مامی کیانا
5 خرداد 92 12:06
راستی به این آدرس یک سر بزن واست سورپرایز دارم


http://www.panizkocholo.niniweblog.com/






ای جووووووووونم ....وب پانیذ دخمل مهدیه ست؟؟؟؟؟؟؟؟


آخ جوووووووووووووون....الان میرم

محدثه
6 خرداد 92 9:23
سلام بر پارسایی و زنعموی خودم...
میبینم که جایزه و شانس خوب و ... آفرین شانس آوردی به من نرفتی پارسایی وگرنه کلا باید بیخیال همه قرعه کشی ها میشدی
میگم زهرا، بازم به تحمل پارسا که تاخونه مامان ستاره صبر کرد من اگه بودم همون موقع بازش میکردم
چقدر جالب !! شیشه رنگ بازی! چه چیزهای باحالی در اومده ...
میگما ، پارسا کلا عاشق دخترا تو این سن و ساله حالا میخواد آدم باشه یا موجودات زنده دیگه


سلام به روی ماه محدثه جون خودمون
آره بابا...شانس پسرمو دیدی آجی جون
هههههههه...واقعاً و همچنین خدا رو شکر که به من و باباش هم نرفته....از بچگی تا حالا در حسرت یه قرعه ای که به ناممون بیفته موندیم
آره بیچاره کلی تحمل کرد...تازه از ارشاد که مستقیم نیومده بودیم خونه...بابا مجتبی که اومد دنبالمون... بیرون جایی کار داشت...ما رفتیم تا کارشو رسید و بعد از 40 دقیقه دیگه برگشتیم خونه
بچه ام هلاک شد تا وقتش برسه و این کادو رو باز کنه
آره شیشه رنگ خیلی چیز جالبیه...هییییییییییی خواهر انقدر چیزا واسه این وروجک ها در اومده
فکر کردی دوره ماست..که یدونه عروسک فقط داشتیم
دقییییییییییییییقاً....پارسا عااااااااشق دخترای توی این سن و ساله...تازه قبلش ذوق داشت بره بغلش تا باهاش عکس بگیره...ولی وقتی پیشی خواست بغلش کنه از طراحی صورتش ترسید و گفت: منو می خوره
مامان محمد
7 خرداد 92 22:04
وای زن عمووووووووووووو اول از همه کادوت مبارکککککککککک..

دوووووم از همه چققققققدر کادوی قشنگی گرفتییییییییییی...

سوم از همه زهرااااااااااااااااااا چرا به من خبر ندادییییییییییییی...

چی میشد به من میگفتییییییی.

شوخی کردم...خوشحالی شما خوشحالی ماست عزیزم.


واااااااااااااااااای مرسی زن عمو جون...آره کادو خییییییییییلی خوبی بود..قابلتونو نداره

فرشته جان شرمنده...باور کن اصلا به فکرم نرسید که بهت بگم

راستش چون اولین بار بود پارسا رو یه همچین جایی می بردم ...همش استرس داشتم اگه نمونه چی؟ ...واسه همین اصلا حواسم نبود که بهتون بگم

قول قول میدم که دفعه بعد این جور چیزها رو حتما بهت خبر بدم

قربونت برم مهربونم...مرسی از محبتت


مامان حنا
9 تیر 92 14:08
پارسا جون کادوت مبارررررررررررررررکه خاله جون
ایشالله که همیشه توی تمام مراحل زندگیت همینجوری خوش شانس و موفق و پیروز باشی این نهایت آرزوی من برای تو پسر گلم هستش از روی ماهت می بوسم عزیزم


مرسی خاله جونی...خیلی بامحبتی شما
ایشالله همین طور باشه که شما میگی
ممنون خاله جون مهربونم