اولین نمایش
چند روزی بود که همه جا تبلیغات یه نمایش شاد و موزیکال کودکانه رو دیده بودم
تصمیم گرفته بودم تا پارسا رو ببرم
واسه همین روز نهم اردیبهشت ماه ، ساعت 7 غروب با پارسا رفتیم سالن ارشاد
تا نمایش شروع بشه نیم ساعتی طول کشید
به خاطر همین پارسا و بچه های دیگه یه کمی خسته شده بودند
تا اینکه در سالن نمایش باز شد و ما رفتیم داخل
پارسا اولش ذوق داشت تا پرده زودتر کنار بره...تا اینکه چراغ ها رو خاموش کردند و پرده کنار رفت ...
با بقیه ماجرا در ادامه مطلب با ما همراه باشید:
اینم عکسی از اولین بلیطی که برای رفتن پارسا به نمایش تهیه کردم
*****************************
اینجا پارسایی توی سالن منتظره تا در سالن نمایش رو باز کنند
از انتظار کلافه و خسته شده
*****************************
پارسایی توی سالن نمایش و منتظر کنار رفتن پرده سن
*****************************
*****************************
پرده که کنار رفت پارسا واسش جالب بود تا ببینه چه اتفاقی میفته
بعد بازیگرانی که لباس حیوانات تنشون کرده بودند یواش یواش روی سن اومدند
اول از همه آقا سگه اومده بود که واق واق های وحشتناکی می کرد...سالن از صداش می لرزید
واسه همین پارسا شروع کرد به گفتن: من می ترسم ...من می ترسم
تا اینکه از صندلیش بلندش کردم و توی بغل خودم نشوندمش
ده دقیقه اول هر چند لحظه می گفت می ترسم
ولی بعد که آهنگ نمایش شروع شد و تماشاچی ها دست میزدند...پارسا هم گرم افتاد و همراه بقیه با آهنگ دست میزد و خوشحالی می کرد
خوراکی هایی رو هم که براش خریده بودم رو باز کردم و دیگه حسابی سرش گرم شده بود
اینم عکسی از اجرای نمایش بازیگرها
*****************************
تا اینکه ساعت هشت و نیم نمایش تموم شد
*****************************
آخر نمایش مجری داشت از دست اندر کاران پشت صحنه نمایش تشکر می کرد و به یه نفر هم هدیه داده بود
همچنان داشتیم ادامه مراسم رو می دیدیم که آقای مجری اسم نفر دوم رو خوند ، آقای پارسا ...
من که فکر می کردم اسم یکی از همکارانشونه...با تعجب پیش خودم گفتم :چه جالب اسم و فامیلش با پارسا یکیه
که بعد آقای مجری گفت: پارسا کوچولو اینجا نیست؟؟؟؟؟؟؟؟
به محض شنیدن کلمه کوچولو... دوزاریم افتاد که پارسای خودمو میگه
فوری بردمش روی سن و در کمال تعجب دیدم یه هدیه به پارسا دادند
یادم افتاد که وقتی داشتم بلیط می خریدم..خانومه اسم وفامیل پارسا رو پرسید و منم بهش گفتم...تازه می خواستم ازش بپرسم که برای چی اسمش رو می پرسید که به خاطر صف پشت سرم بی خیال شدم و رفتم
*****************************
اینجا پسرم داره بسته بندی هدیه اش رو نگاه می کنه و داره لحظه شماری می کنه تا برسیم خونه و بازش کنه
*****************************
اینجا هم از ذوق کادویی که گرفت داره از خودش ادا و اطوار در میاره
*****************************
*****************************
اینم یه مدل دیگه از اداهاش
*****************************
*****************************
اینجا خونه مامان ستاره ست...پارسا چون دیگه تحمل نداشت که به واحد خودمون برسیم..رفت خونه مامان ستاره و با محمد مهدی هدیه اش رو باز کرد
*****************************
اینم هدیه ای که پسرم گرفت :
یک بسته شیشه رنگ و یک دفتر نقاشی
*****************************
شیشه رنگ بازی خیلی جالبیه
دو تا طلق و چند تا الگوی نقاشی داره ...اول روی یه طلق ، کادر نقاشی رو می کشیم و بعد از چند دقیقه که خشک شد شروع می کنیم به رنگ کردن داخلش
بعد از چند ساعت که کل رنگ ها خشک شد می تونیم از روی طلق برش داریم و به کمد و سرامیک و شمع و لیوان و یا هر چیز صیقلی دیگه ای بچسبونیم
اینا رو هم ما به کمد پارسا چسبوندیم...
کادر نقاشی ها رو ما می کشیدیم و رنگ داخلش رو پارسا انجام میداد
غیر از ماهی و بالن بقیه نقاشی ها رو خود پارسا تنهایی و با سلیقه خودش و بدون حضور من انجام داد
خییییییییلی تمیز رنگ کردی ملوسکم
*****************************
کلاً به 3 یا 4 نفر از اون همه بچه های حاضر در سالن هدیه داده بودند ...اونم با قرعه کشی
که شانس پسر من که برای اولین بار بود میرفت تئاتر زد و اسمش توی قرعه افتاد و یه یادگاری از گروه نمایش گرفت و یه خاطره خوش از اولین نمایش زندگیش توی ذهنش موند
راستی ... از شخصیت گربه نمایش که یه دختر 19 یا 20 ساله بود خیلی خوشش اومده بود ....و هر وقت گربه نقشی نداشت مدام خبرش رو می گرفت که چرا نمیاد
این بود ماجرای اولین نمایشی که پسرم توی زندگیش رفت و دید
*****************************
ممنون از نگاه های قشنگتون
" 5 خرداد 92 "