یک روز به یاد موندنی برای پارسایی و مامانی
عصر روز سه شنبه که دیروز بود من و پارسا می خواستیم خونه یه دوست خیلی عزیز بریم
دوستی که از کلاس اول راهنمایی تا پیش دانشگاهی همکلاس هم بودیم و از همون موقع اون شد نزدیک ترین و صمیمی ترین و عزیزترین دوست زندگیم...
شد محرم تموم درد و دل هام ...وقتی که غمی توی دلم بود به اون می گفتم و اونم خوب بلد بود که چطور آرومم کنه....
بی بهونه با هم از ته دل می خندیدیم طوری که هیچ چیزی نمی تونست جلوی خنده هامون رو بگیره ....
با هم اشک می ریختیم .... با هم درس می خوندیم ...خلاصه شدیم رفیق گرمابه و گلستان هم
اگر از صبح تا غروب با هم بودیم به محض اینکه نیم ساعت از خداحافظی مون می گذشت...تلفنی با هم یک ساعتی حرف می زدیم
نمی دونم چی می گفتیم که هیچ وقت تمومی نداشت....
بفرمایید ادامه مطلب:
من و دوست خوبم که اسمش موناست روزگاری با هم داشتیم...در کنار دوستای دیگه مون
حالا دیروز عصر من و پارسا می خواستیم خونه دوست خوبم مونا بریم که دخملش کیانا جون 3 ماه از پارسا کوچیکتره
*****************************
قرار بود دو تا دیگه از دوستای خوب دبیرستانمون که یه گروه چهار نفره رو با هم توی مدرسه تشکیل داده بودیم توی اون مهمونی عصرونه باشند
من از اینکه می خواستم بعد از چند سال با دوستام دور هم جمع بشیم خیلی خیلی هیجان زده بودم
خلاصه زمان رفتن به مهمونی فرا رسیده بود
ساعت 4 بعد از ظهر بابایی ، من و پارسا رو رسوند خونه کیانا جون
پارسا و کیانا اولش خیلی خیلی با هم خوب بودند...کیانا جون تمام اسباب بازیهاش رو آورد و به پارسا داد
پارسا هم هدیه کوچیکی که برای کیانا برده بود رو بهش داد (بازی فکری)
اینجام در حال باز کردن کادو هستند
****************************
دوتایی با هم سخت مشغول بازی شدند
*************************
من و مونا هم از خاطرات گفتیم...از گذشته ها...از خنده های بی بهونه...از سوژه هایی که برای خنده هامون جور می کردیم
خلاصه گفتیم و گفتیم...
تا اینکه پارسا و کیانا که هر دو تاشون بعد از ظهر نخوابیده بودند...خوابشون گرفت و دیگه سر ناسازگاری رو با هم گذاشتند
یه کم کشکمش و دعوا و بعد صدای جیـــــــــــــــــغ بنـــفش
من و مونا از این رفتارشون خنده مون می گرفت...واقعاً نمی دونستیم چی باید بگیم
تا اینکه ساعت 6 دوستای دیگه مون اومدند...
وااااااااااااااای چه لحظه قشنگی بود ...بعد از 6 سال دو تا دوست خیلی عزیزم یعنی ساناز و مهدیه رو دیدم
دلم داشت برای دیدنشون پر پر میزد....از ذوق دیدن همدیگه جیغ زدیم
مهدیه یه نی نی هفت ماهه داره که اسمش پانیذ جونه...دلم می خواست از نزدیک ببینمش که متاسفانه چون خواب بود با خودش نیاورده بود مهمونی
خلاصه انقدر به من خوش گذشت و گرم صحبت با دوستای گلم شده بودم که اصلاً متوجه گذر زمان نشدم
یهو صدای زنگ موبایلم در اومد...بابا مجتبی بود...داشت می اومد دنبالمون
یادم افتاد ساعت هفت و ربع شده و من هم شام مهمون دارم
دیگه یواش یواش آماده رفتن شدم ...با دوستای خوبم که دلم نمی اومد ازشون جدا بشم خدا حافظی کردم و ساعت هفت و نیم برگشتیم خونه
انقدر از این جمع و همنشینی با دوستای قدیمم روحیه و انرژی گرفتم که با وجود اینکه امشب خیلی خسته بودم و خوابم می اومد... ولی دلم نیومد این احساس قشنگمو جایی یادداشت نکنم
و جایی بهتر از وبلاگ پسرم برای انتقال این حس قشنگ پیدا نکردم
****************************
مونا جونم بابت این مهمونی ای که ترتیب دادی و این همه زحمتی که کشیدی واقعاً ازت ممنونم ...خیلی خیلی به من خوش گذشت
**************************
دوستای مهربونم خیلی دوستتون دارم و از همین حالا منتظر یه فرصت دیگه ام تا بتونم بازم روی ماهتون رو ببینم و یک دل سیر باهاتون صحبت کنم
********************************
پارسای نازم منو ببخش که این پست رو به خودم و احساساتم اختصاص دادم ...
*****************
پ.ن:می تونید با کلیک روی اسم کیانا جون و پانیذ جون وارد وب هاشون بشید
" 8 خرداد 92 "