نبض زندگی ما ، پارسانبض زندگی ما ، پارسا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

پارسا قشنگترین هدیه خدا

یک روز به یاد موندنی برای پارسایی و مامانی

1392/3/8 19:43
نویسنده : مام پارسا
926 بازدید
اشتراک گذاری

عصر روز سه شنبه که دیروز بود من و پارسا می خواستیم خونه یه دوست خیلی عزیز بریم

پارسایی

دوستی که از کلاس اول راهنمایی تا پیش دانشگاهی همکلاس هم بودیم و از همون موقع اون شد نزدیک ترین و صمیمی ترین و عزیزترین دوست زندگیم...

شد محرم تموم درد و دل هام ...وقتی که غمی توی دلم بود به اون می گفتم و اونم خوب بلد بود که چطور آرومم کنه....

بی بهونه با هم از ته دل می خندیدیم طوری که هیچ چیزی نمی تونست جلوی خنده هامون رو بگیره ....

با هم اشک می ریختیم .... با هم درس می خوندیم ...خلاصه شدیم رفیق گرمابه و گلستان هم

اگر از صبح تا غروب با هم بودیم به محض اینکه نیم ساعت از خداحافظی مون می گذشت...تلفنی با هم یک ساعتی حرف می زدیم

نمی دونم چی می گفتیم که هیچ وقت تمومی نداشت....

 بفرمایید ادامه مطلب:

من و دوست خوبم که اسمش موناست روزگاری با هم داشتیم...در کنار دوستای دیگه مون

حالا دیروز عصر من و پارسا می خواستیم خونه دوست خوبم مونا بریم که دخملش کیانا جون 3 ماه از پارسا کوچیکتره

پارسایی

*****************************

قرار بود دو تا دیگه از دوستای خوب دبیرستانمون که یه گروه چهار نفره رو با هم توی مدرسه تشکیل داده بودیم توی اون مهمونی عصرونه باشند

من از اینکه می خواستم بعد از چند سال با دوستام دور هم جمع بشیم خیلی خیلی هیجان زده بودم

خلاصه زمان رفتن به مهمونی فرا رسیده بود

ساعت 4 بعد از ظهر بابایی ، من و پارسا رو رسوند خونه کیانا جون

پارسا و کیانا اولش خیلی خیلی با هم خوب بودند...کیانا جون تمام اسباب بازیهاش رو آورد و به پارسا داد

پارسا هم هدیه کوچیکی که برای کیانا برده بود رو بهش داد (بازی فکری)

اینجام در حال باز کردن کادو هستند

پارسایی

****************************

دوتایی با هم سخت مشغول بازی شدند

پارسایی

پارسایی

پارسایی

*************************

من و مونا هم از خاطرات گفتیم...از گذشته ها...از خنده های بی بهونه...از سوژه هایی که برای خنده هامون جور می کردیم

خلاصه گفتیم و گفتیم...

تا اینکه پارسا و کیانا که هر دو تاشون بعد از ظهر نخوابیده بودند...خوابشون گرفت و دیگه سر ناسازگاری رو با هم گذاشتند

یه کم کشکمش و دعوا و بعد صدای جیـــــــــــــــــغ بنـــفش

من و مونا از این رفتارشون خنده مون می گرفت...واقعاً نمی دونستیم چی باید بگیم

تا اینکه ساعت 6 دوستای دیگه مون اومدند...

وااااااااااااااای چه لحظه قشنگی بود ...بعد از 6 سال دو تا دوست خیلی عزیزم یعنی ساناز و مهدیه رو دیدم

دلم داشت برای دیدنشون پر پر میزد....از ذوق دیدن همدیگه جیغ زدیم

مهدیه یه نی نی هفت ماهه داره که اسمش پانیذ جونه...دلم می خواست از نزدیک ببینمش که متاسفانه چون خواب بود با خودش نیاورده بود مهمونی

خلاصه انقدر به من خوش گذشت و گرم صحبت با دوستای گلم شده بودم که اصلاً متوجه گذر زمان نشدم 

 یهو صدای زنگ موبایلم در اومد...بابا مجتبی بود...داشت می اومد دنبالمون

یادم افتاد ساعت هفت و ربع شده و من هم شام مهمون دارم

دیگه یواش یواش آماده رفتن شدم ...با دوستای خوبم که دلم نمی اومد ازشون جدا بشم خدا حافظی کردم و ساعت هفت و نیم برگشتیم خونه

 انقدر از این جمع و همنشینی با دوستای قدیمم روحیه و انرژی گرفتم که با وجود اینکه امشب خیلی خسته بودم و خوابم می اومد... ولی دلم نیومد این احساس قشنگمو جایی یادداشت نکنم

و جایی بهتر از وبلاگ پسرم برای انتقال این حس قشنگ پیدا نکردم

****************************

مونا جونم بابت این مهمونی ای که ترتیب دادی و این همه زحمتی که کشیدی واقعاً ازت ممنونم ...خیلی خیلی به من خوش گذشت

**************************

دوستای مهربونم خیلی دوستتون دارم و از همین حالا منتظر یه فرصت دیگه ام تا بتونم بازم روی ماهتون رو ببینم و یک دل سیر باهاتون صحبت کنم

********************************

پارسای نازم منو ببخش که این پست رو به خودم و احساساتم اختصاص دادم ...

*****************

پ.ن:می تونید با کلیک روی اسم کیانا جون و پانیذ جون وارد وب هاشون بشید

" 8 خرداد 92 "

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (19)

مامی کیانا
8 خرداد 92 9:54
وای چه زود عجب پست داغی !! مثل آش رشته من


چی کار کنیم دیگه...حیف بود میذاشتم این احساس داغ و خوشایندم سرد بشه
دقیییییییییییقاً ...مثل آشت که دیشب تا نیم ساعت اول از بس داغ بود عصبیم کرده بود...چون دوست داشتم بخورمش ولی بیش از حد داغ بود
مامی کیانا
8 خرداد 92 10:04
عزیزم اشکمو درآوردی واقعا میگم

همه چیزهایی که نوشتی مثل یک فیلم از جلوی چشمام گذشت

وای که چقدر مامانم حرص میخورد میگفت آخه شما تازه از هم جدا شدید آخه در مورد چی حرف میزنید؟؟؟

یادته شبهایی که میومدی خونمون همش دعا دعا میکردیم داداشت اجازه بده بمونی

تا صبح هم چرت و پرت میگفتیم

لحجه و نوشتن مخصوصمون یادته!!!

کمبود ویتامین یادته

فرار از مدرسه یک دقیقه قبل از اینکه زنگ بخوره

فراش های مدرسه آقای طالبی که خیلی مهربون بود و آقای رضایی که خیلی تیزبازی درمیاورد


اللللللللللللهی قربونت برم عزیز دلم...آره واقعاً دیشب من هم داشتم تمام خاطراتمون رو توی ذهنم مرور می کردم

از جلوی خونه هامون تا جلوی در مدرسه..تا توی مدرسه و توی خونه هامون

خلاصه دیشب حال خیلی خوبی داشتم و تو گذشته ها سیر می کردم

مگه میشه این همه خاطره های قشنگ رو فراموش کنم

آره اون دعا کردنه یادمه...یادمم هست که همیشه داداشم در مقابل کنار هم بودن من و تو نه نمی گفت

یادته بابام ساعت 11 شب تا دم در خونتون می اومد ولی بعدش وقتی قیافه هامون و التماسمون رو میدید ،خودش می گفت باشه بمون ...

تموم خاطره امون یادمه...مخصوصا مسخره بازی ها و خنده های تا صبحمون که داد مامانت رو آخر در میاورد

ولی اون فرار از مدرسه باحال ترین کارمون بود

خودمون رو می کشتیم تا مثلاً روزهایی که مراسم بود توی مدرسه یه کمی زودتر بریم خونه ولی به محض اینکه از در مدرسه به قول خودمون فرار می کردیم پشت سرمون زنگ هم می خورد..

مامی کیانا
8 خرداد 92 10:05
یک سوتی عصر روز سه شنبه نه دوشنبه
عیبی نداره این هم از عوارض ساعت 4 صبح پست گذاشتنه


عه آره راست میگی...الان درستش می کنم
واقعاً گل گفتی
مامی کیانا
8 خرداد 92 10:10
نمیدونی چقدر منو خوشحال کردی بالاخره این طلسم شکسته شد
نمیدونی چقدر مهدیه و ساناز هم خوشحال و شوکه شدن
خیلی خوش گذشت
حیف شد که زود رفتی بچه ها تا ساعت9 بودن و کلی مراسم دم در خونه داشتیم
کیانا هم پشت سرشون آب ریخت
تو رو خدا برنامه بریزیم زود زود همو ببینیم میدونی چقدر انرژی میگیریم
هرچند بچه ها یه کم با هم نمیسازن ولی اونها هم با همه این اوصاف بهشون خوش میگذره و کم کم با هم رفیق میشن


ممنونم مهربونم...به من هم خیلی خیلی خوش گذشته بود
ایشالله دیگه سعی می کنم بیشتر همو ببینیم واقعاً سرشار از انرژی میشم
دیشب وقتی مامانم فهمید خونه شما بودم با بچه ها ،از من بیشتر خوشحال شد...کلی هم به من گفت بیشتر دور هم جمع بشید...دوستیتون حیفه
مامی کیانا
8 خرداد 92 10:12
وقتی عکسهارو میبینم خندم میگیره

این کیانایی که پارسا رو اونجور بغل کردده و میچلونه کسی نبود ببینه اون آخرها چه میکرد!!!!!






ههههههههههههههههه..قربونش برم با اون بغل کردن خوشگلش...یاد دعواهاشون و بحث هاشون میفتم خنده ام می گیره
خیلی با مزه با همدیگه کل مینداختن

مامی کیانا
8 خرداد 92 10:14
راستی از بابت هدیه هم خیلی خیلی ممنون
خیلی بازی جالب و جذابیه شب با تمام خستگیهاش دوباره نشستیم با هم بازی کردیم و کنار همون بازی خوابش برد
خیلی زود هم یاد گرفت
دست گلت درد نکنه
وااای یادم رفت بگم کیکت هم خیلی خیلی خوشمزه و عالی شده بود امروز صبح نصفشو من و کاوه صبحونه خوردیم
بعدا دستورشو ازت میگیرم


خواهش می کنم عزیزم...ببخشید دیگه واقعاً ناقابل بود..
نوش جونتون ...خوشحالم که خوشتون اومده...باشه هر وقت خواستی بگو تا دستورشو بهت بگم...خیلی ساده ست
مامی کیانا
8 خرداد 92 10:15
یادم رفت بگم به یک مسابقه وبلاگی دعوت شدی بیا وبم


جدددددددددی؟ باشه الان میاااااااااااام
♥مامان آمیتیس♥
8 خرداد 92 15:33
ایشالا دوستیهاتون تا ابد پا برجا باشه


ممنونم ازت دوستم..ایشالله
زهرا(✿◠‿◠)
8 خرداد 92 15:55
چه کار قشنگی....
منم دلم دوستام و خواااااست!




اللللللللللللللهی...آره یادته چند روز پیش که گفتم دارم فیلم عروسیمون رو می بینم با پارسا ، بعدش گفتم دلم برای دوستام تنگ شده...اینا همونها بودن
زهرا(✿◠‿◠)
8 خرداد 92 15:57
وای زهرا......تصور کردم دعوای این دوتا ورووجک و ...
مردم از خنده!!!
و اینکه قیافه ی شماها چه شکلی شده!!!!

چقد خوشحالام که بهت خوش گذشته آبجی


واقعاً دعواهاشون بیشتر برای ما خنده دار بود تا حرص در آر و اعصاب خورد کن...
مخصوصاً کوری هایی که برای همدیگه می خوندن واقعاً شنیدنی و بامزه بود
زهرا(✿◠‿◠)
8 خرداد 92 16:00
وای زهرااااااااااااااااا؟
ینی تو شام مهمون داشتی و تازه میگی بابا مجتبی 7و ریع اومده دنبالمووووووون؟
خدارو شکر من شام مهمونتون نبودم!!!
میزبانی که تا اون وقت شب بیرون باشه....دیگه چه شووووووووووووووووووود!!!!!



ای بابااااااااااااا زهرا خانوم منو دست کم گرفتی...تموم کارهام رسیده بود..فقط باید برنج می پختم..خورشتم رو قبل از رفتن آماده کرده بودم
هههههههههه میزبان ددری که میگن من هستم..به قول دوستام که دیروز به من می گفتند تو مارکوپولویی...
چون هر وقت اینا می خواستن دور هم جمع بشن و به من می گفتن من یا سفر بودم و یا مهمونی
کلاً من ددری هستم ...حتی وقتی که مهمون دارم
زهرا(✿◠‿◠)
8 خرداد 92 16:01
عکس اولی چه بامززززززززه ه ه هست....که توو ماشینن و هم و بغل کردن!!!


آره منم از اون عکسه خیلی خوشم اومده...کیانا خیلی بامزه پارسا رو بغل کرده
محدثه
8 خرداد 92 16:40
سلام، واااااااااااااای زهرا اینقدر از دوستای دبیرستانت و ارتباطت با اونا قشنگ حرف زدی که یه لحظه حسودیم شد و دوست داشتم همین الان پیش دوستام باشم آخه ما هم یه گروه 4 نفره ایم. چه باحال که بچه هاتونم تقریبا هم سن و سال اند ...
دوتایی سوار یه ماشین ! ماشینه داغون شد بیچاره ...



سلام عزیز دلم...اللللللللللللهی قربونت برم..خب تو هم همین فردا با دوستات قرار بذار و بشینید و از گذشته ها بگید
جدی ؟شما هم چهار نفره بودید..چه تفاهمی
آره واقعاً همینو بگو...اولش انقدر با هم جور بودن که به فکر اون ماشین بینوا نبودن
محدثه جونم...چقدر تو فعالی قربونت برم...ساعت چهار و نیم بعد از ظهره و تو هنوز اداره ای
بابااااااا وجدان کاریت منو کشته
زهرا(✿◠‿◠)
8 خرداد 92 22:10
زهرا شیطون بودیااااااااااااااااااا...
این جوری کردی خوب موندیااااااا


وای شیطون نگوووووووووو که
اونم چه شیطونی...هیچ کس از دستمون آسایش نداشت
هههههههه...واقعا هاآاااا
محدثه
9 خرداد 92 1:00
آره فکر خوبيه بايد يه قراري گذاشت! فکرکنم دوتاشونو بشناسي دوقلوهاي معروف عاليترين دوستامن.

وجدان کاري که نميشه گفت بيشتر ترس از رييس بود وگرنه منو بعدازظهر نخوابم اونوقت بخوام امشبم سرحال باشم!!!
انشاالله دوستيتون تاابد ادامه داشته باشه.


آره حتما یه روز با هم قرار بذارید
آره بابا اون دوقلوها رو دیگه خواجه حافظ هم میشناسه...از بس همیشه درباره شون حرف میزنی
هههههههههه ترس از مدیر ...اونم چه ترسی.....
همینو بگو...تو از خوابت بزنی؟؟؟؟؟؟خیلی عجیبه
ممنونم مهربونم...ایشالله...ایشالله دوستی شما هم پایدار بمونه عزیز دلم
راستی تو تا این ساعت بیدار بودی؟؟؟؟؟؟؟
آها یادم افتاد....فردا پنج شنبه ست ها...واسه همین بیداری هنوز
مامان محمد
11 خرداد 92 9:48
میبینم کههههههههههههههه دوستای قدیمیتو دیدی زهرا...
وای چقدر لحظاتو دقایق قشنگو شیرینی بود وقتی که همدیگه رو بعد از مدتها دیدین...منم اونقد دوست دارم که دوستای قدیممو ببینم کههههههههههههههه نگو.
خوشحالم که تونستی دوستاتو ببنیو یه روز قشنگو گذروندی...
انشالله همیشه شاد باشین.


آره فرشته...وای دقیقاً همون طور که گفتی لحظات خیلی قشنگی بود...واقعاً فراموش نشدنی
الللللللللللللهی...ایشالله تو هم خیلی زود دوستای قدیمیتو می بینی وتجدید خاطرات می کنید
ممنونم مهربونم..مرسی از محبتت و از دعای قشنگت
مامان پانیذ
6 تیر 92 21:23
فدای تو عزیزم.....نمیدونی چقدر دلم واست تنگ شده بود...همیشه سراغ تو رو میگرفتم از مونا.....دیگه اسمتو گذاشتیم ستاره سهیل...ایشا ا.. بازم همو ببینیم....پسر خوشگلت رو هم ببوس



قربونت برم مهربونم...منم خیلی دلتنگتون بودم....ممنونم مهربونم
خیییییییییییلی دوستت دارم...ایشالله که بازم همو ببینیم
چشم عزیزم تو هم دخمل نازتو ببوس
مامي كيانا
8 تیر 92 13:38
باز هم دوره غيبتت شروع شد؟؟؟ كجايييي
به جاي هر روز هر روز بازار رفتن وايستادن كنار حوضچه هاي بازار بيا اينجا يك خبري به ما بده


آره می دونم...مشکل کامپیوترمون چند روزه که حل شد ولی من فرصت نداشتم
وای گفتی بخدا...این بیرون رفتن ها کلی وقتمو می گیره...هر روز به خودم میگم..امروز دیگه بیرون نمیرم ولی غروب که میشه دیگه نمی تونم توی خونه بمونم و ...
چی کار کنم دیگههههههههههههههه
مامان حنا
9 تیر 92 14:06
چقده خوبه که آدم بعد مدتها دوستهای قدیمی رو ببینه و تجدید خاطره بشه منم با اومدن به وبتون دوباره یاد قدیم رو کردم زهرا جون خیلی دوستت دارم هم خودت هم پسر گلت رو
ایشالله که همیشه همیشه تنتون سالم باشه


آره واقعاً...قربون مهربونیت برم خانوم گل...بخدا منم کلی ذوق کردم وقتی تو وب آشپزی ها دیدم اومدی
خیلی دوستت دارم عززززززززززززززیزم