پابوس امام رضا (1)
خیلی وقت بود که دلم هوای زیارت آقامون رو کرده بود
هر وقت که توی تلویزیون حرم امام رضا و ضریحشون رو نشون میداد...ناخواسته اشک از چشمام سرازیر میشد...خیلی دلتنگش بودم
یکسال و نه ماه بود که قسمت نشده بود بریم پابوسش
ولی اینبار انگار واقعا طلبیده شده بودیم...
بفرمایید ادامه مطلب:
یه هفته قبل از تعطیلی های 14 و 15 خرداد... من یهویی به بابایی گفتم :دلم می خواد بریم مشهــــــــــــد
بابایی مهربون هم در اولین فرصت به عموجون گفت...عموجون دوست داشتنی هم هر طوری بود برامون جا رزرو کرد و ما رو شرمنده خودش کرد
این شد که پارسا برای سومین بار سعادت زیارت آقا امام رضا (ع) نصیبش شد
بار سفرمون رو بستیم و ساعت 10 شب روز دوشنبه 13 خرداد 92 راه افتادیم به طرف شهر آرزوها
چقدر هر سه تایی مون شاد و پر انرژی بودیم
توی راه مدام حرف می زدیم و می خندیدیم...سه تایی با هم شعر هم می خوندیم
پارسا که همیشه به محض سوار شدن توی ماشین می خوابید...این بار با اینکه شب بود ولی انگار اصلا خواب نداشت
بابایی هم برای اینکه به پارسا بیشتر خوش بگذره و راه زیاد اذیتش نکنه و حوصله اش سر نره...توی ماشین مانیتور نصب کرد و پارسا بیشتر وقت مشغول دیدن کارتون بود...
این عکس رو خود پارسا از مانیتور گرفت...طبق معمول دوربین رو هم برعکس گرفت واسه همین تاریخی که پایین عکس حک میشه افتاد بالای عکس
با وجود اینکه سرش با دیدن کارتون گرم بود ولی باز هر بیست دقیقه می پرسید کی می رسیم مشهد؟
بین راه توی شهر گرگان ایستادیم و توی یه بلوار باصفا ، شام خوشمزه ای که برای تو راهی درست کرده بودم رو خوردیم و باز راه افتادیم
ساعت 2 نیمه شب بود که پارسا خوابید
من و بابایی از همه جا با هم حرف زدیم ... از خاطرات گذشته هامون و قبل از به دنیا اومدن پارسا تا آینده ای که هنوز باهاش کلی فاصله داریم
در طول مسیر ، با اس ام اس های دوست خوب و مهربونم زهرا جون "مامان محمد صادق" کلی انرژی می گرفتم و سر حال میشدم
آخه به خاطر دیر حرکت کردنمون خیلی نگرانمون بود..(مثل خواهرم برام عزیزی زهرایی)
تا اینکه ساعت 5 و نیم صبح رسیدیم به استراحتگاه بابا امان
هموونجا ایستادیم و تا ساعت 7 و نیم خوابیدیم...البته پارسا دقیقا از ساعت 5 و نیم بیدار شد و وقتی ما توی ماشین خواب بودیم اون طفلی تنهایی با خودش توی فضای کوچیک ماشین بازی می کرد
خلاصه دوباره راه افتادیم تا اینکه ساعت 12 ظهر روز چهاردهم خرداد رسیدیم به شهر مقدس مشهد
همش ذوق داشتم تا زودتر بریم حرم
ولی خیلی خسته بودیم
واسه همین رفتیم تا محل سکونتمون رو پیدا کنیم...به محض رسیدن فوری جابجا شدیم
یه خونه خوشگل و نقلی که پارسا عاشقش شده بود.....
بابایی هم رفت تا برامون نهار بگیره...
توی مدتی که بابایی برای خرید نهار بیرون رفت...پارسا مشغول دیدن همه جای خونه بود
آخه هم واسش خونه جدید بود و هم جالب بود که توی یه خونه غیر از خونه خودمون داریم یه جورایی زندگی می کنیم
همون موقع ازم پرسید: این خونه کیه؟...منم گفتم این خونه برای کساییه که میان زیارت امام رضا
بعد گفت: کی این خونه رو به ما داد؟.....بهش گفتم این خونه رو عموجون برامون گرفت
آخه ما آخرین سفرمون با پارسا به یه راه دور همون طور که گفتم تقریبا دو سال پیش بود...اون موقع هم خیلی کوچولو بود
ولی الان دیگه بزرگ شده بود و خیلی چیزها رو می فهمید و از یه سری تغییر و تحولات لذت میبرد
منم که ذوق پارسا رو نسبت به خونه و لوازمش دیدم شروع کردم به عکس گرفتن
اینجا روی تخت داره ماشین بازی می کنه
*************************************
************************************
****************************************
****************************************
بعد از خوردن نهار و دو ساعت استراحت آماده شدیم که بریم حرم
البته اولش رفتیم به پارکی که داخل همون مجتمعی بود که ما ساکنش بودیم...آخه پارکه بدجوری چشم پارسا رو گرفته بود.(همین طور چشم ما رو )
*****************************************************
پارسا به خاطر علاقه وافری که به ماشین داره....از این وسیله خیلی بیشتر خوشش اومد...از خنده هاش هم معلومه
دیگه هیچ وسیله ای نمونده بود که پارسا باهاش بازی نکرده باشه
بالاخره شازده کوچولوی ما بعد از بازی با تماااااااااااااااااام وسایل راضی به رفتن شد
*******************************
بعد مستقیم رفتیم سمت حرم...لحظه شماری می کردم برای دیدن گنبد طلای امام رضا
بر اساس ساعت حک شده روی عکسهامون تقریبا ساعت 5 ونیم بعد از ظهر چشممون به گنبد طلای امام رضا منور شد(البته از خیابون)
این عکس اولین دیدار ما و اولین سلاممون به امام خوبی هاست
وقتی که داشتیم وارد زیر گذر می شدیم هیجان خاصی داشتم
ولی متاسفانه توی ترافیک سنگینی برای رفتن به پارکینگ موندیم..پارسا هم توی ماشین خوابید
واسه همین وقتی رسیدیم به پارکینگ مجبور شدیم صبر کنیم تا پارسا بیدار بشه
توی این فاصله بابایی هم رفت برامون ساندویچ خرید...آخه وقتی میرفتیم داخل دیگه معلوم نبود کی می اومدیم بیرون
خلاصه 7 و نیم غروب وارد حرم شدیم...گل پسری همون اول احساس گرسنگی کرد و نشست و ساندویچش رو داخل حرم خورد
بعد رفتیم برای نماز جماعت مغرب و عشا و زیــــــــــــــارت...
چون شب شهادت امام موسی کاظم بود ... داخل و بیرون حرم دسته می رفتند ...مخصوصا دسته اهوازی ها که واقعا سوزناک بود
خلاصه تا از حرم بیرون بیایم ساعت 12 و نیم یا یک شب شده بود...
***********************************
به خاطر زیاد بودن عکسها...این سفرنامه رو چند قسمتی کردم
پس منتظر بقیه سفرنامه باشید