پابوس امام رضا (3)
روز هفدهم خرداد بعد از بیدار شدن و خوردن صبحانه .... تمام وسایلمون رو جمع کردیم و از خونه قشنگی که سه روز توش ساکن بودیم و پارسا عاشقش شده بود خداحافظی کردیم ..ولی نتونستیم از پارک اونجا زود دل بکنیم
واسه همین رفتیم پارک و پارسا حسابی برای آخرین بار اونجا بازی کرد...مخصوصا با فرفره ای که براش خریدیم ....
بفرمایید ادامه مطلب:
تازه اونجا یه دوست هم پیدا کرده بود که اسمش ریحانه بود و بچه تهران بود
خیلی قشنگ و بامزه با هم بازی می کردند
یه بار پارسا نخ فرفره رو می کشید و فرفره میرفت ....و بعد میداد به ریحانه
ریحانه هم همینطور مثل پارسا یکی میزد و میداد به پارسا
اصلاً پارسا توی مشهد انقققققققققققدر خونگرم و اجتماعی شده بود که برامون قابل باور نبود
یه نمونه اش وقتی آخرین روز وارد پارک شدیم...چند تا بچه مشغول بازی بودند...پارسا دستشو بلند کرد و گفت سلام بچه هاااا !!!!!!!!!!!!!!
خلاصه بعد از اینکه پارسا و ریحانه جون کلی با هم بازی کردند و من هم کلی ازشون عکس و فیلم گرفتم...دیگه کم کم از مجتمع خارج شدیم
************************************
برای آخرین بار رفتیم به طرف حرم
اینم عکسی از آخرین باری که داشتیم به سمت حرم می رفتیم..آخیییییی...یادش بخیر
***************************************
آخرین دیدارمون با صحن و سرای امام رضا (ع)...سقاخونه طلایی و پنجره فولاد و ...
بعد از رفتن به حرم فقط تونستیم توی صحن بمونیم و با امام رضا خدا حافظی کنیم...دیگه داخل حرم نتونستیم بریم... آخه سر اذان ظهر رسیده بودیم و درهای حرم رو بسته بودند
بعد از اینکه یه دل سیر روبروی پنجره فولاد ایستادیم و با آقامون حرف زدیم و خداحافظی کردیم و برای آخرین بار تمام عزیزامون رو اسم بردیم
نماز ظهر و عصرمون رو خوندیم ....و به پنجره فولاد دست رسوندیم و آخرین زیارتمون رو هم کردیم...و بعد از حرم بیرون آمدیم
چه لحظه سختی بود...ناخواسته اشک از چشمام می ریخت.. هنوز ازش جدا نشده دلتنگش شده بودم
*******************************************
راستی یادم رفت بگم که هروقت می رفتیم حرم...چه موقع رفت و چه موقع برگشت ، پارسا حسابی روی سنگهای صحن سرسره بازی می کرد...البته خستگیش مال ما بود و لذتش واسه شازده...چون من و بابایی هر کدوم یه دستش رو می گرفتیم و پارسا خودش رو سر میداد روی زمین
اینجام پارسا توی صحن زمین خورده و داره پاهاش رو نگاه می کنه و بابایی هم داره نازش می کنه
************************************
قربون صورتت برم که توش درد موج میزنه
*******************************************
بعد دوباره یه کم بازار های دور و بر حرم گشتیم و دیگه ساعت 4:30 یا 5 بود که از مشهد خارج شدیم
این عکسها رو هم توی راه برگشت به ساری از پارسا گرفتم...داره تو ماشین کارتون می بینه
وقتی دید دارم عکس می گیرم شروع کرد به ادا و اطوار در آوردن
ساعت 8:30 یا 9 یه رستوران ایستادیم و شام خوردیم و دوباره راه افتادیم سمت ساری
ساعت 3 نیمه شب رسیدیم خونه
*************************************
راستی یه چیز دیگه: از الماس شرق برای پارسا دمپایی عروسکی خریدیم...
اینو اینجا نوشتم واسه اینکه این دمپایی عروسکی ماجرا داره...گفتم بنویسم اینجا تا خاطره اش براش بمونه
چند باری پارسا توی خیابون از این آدمهایی که لباس عروسک و کفش های بزرگ عروسک می پوشن (برای تبلیغات مغازه ها) دید و و یه بار به یک عروسک دست داد
از اون به بعد دمپایی حوله ای من و بابایی رو می پوشید و می گفت عروسک شدم...به من دست بدید
من خیلی دنبال دمپایی حوله ای سایز پارسا گشتم... از ساری گرفته تا تهران ، ولی پیدا نکردم
واسه همین به محض اینکه توی الماس شرق چشممون به دمپایی عروسکی افتاد...من و بابایی زودی رفتیم خریدیمش و پسرمون رو به آرزوی عروسکیش رسوندیم
اینم عکسای ناز پسری با دمپایی عروسکی
**************************************
این سفر به شکر خدا یکی از بهترین سفرهای زندگیمون بعد از به دنیا اومدن پارسا بود
لحظه لحظه اش برامون شیرین و پر از خاطره های قشنگه
و یکی از مهمترین دلایلی که این سفر خیلی خیلی بهمون خوش گذشت این بود که پارسا از کل سفر خیلی خیلی لذت برد
از خونه ای که ساکنش بودیم گرفته تا حرم و بازار...از تمام این جاها پارسا مثل یه آدم بزرگ لذت برد و شاد بود
تا تونست هم اسباب بازی خرید و کیف کرد ...دست بابایی هم درد نکنه که واقعاً برامون سنگ تموم گذاشت
ایشالله دوباره قسمتمون بشه تا بریم پابوس امام مهربونمون
الهی آمین
ممنون که برامون وقت گذاشتید
"١٩ تیر ٩٢" اولین سحر ماه رمضان