نبض زندگی ما ، پارسانبض زندگی ما ، پارسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

پارسا قشنگترین هدیه خدا

مهــــــــــــــــــــــــد کــــــــــــــــــــــودک

1392/7/28 11:38
نویسنده : مام پارسا
816 بازدید
اشتراک گذاری

امسال اول مهر ماه من و پسرکم و بابایی، مهر ماه متفاوتی رو نسبت به سالهای قبل تجربه کردیم

سالها بود که از خرید لوازم تحریر و شور و شوق اول مهر و رفتن به محیطی بیرون از خونه برای آموزش خبری نبود

ولی به برکت حضور پارسای نازم دوباره اون شور و هیجان برگشت...

 

آخه به خاطر اینکه پارسا از تنهایی در بیاد و توی جمع بچه ها قرار بگیره و یه کمی هم مستقل بشه تصمیم گرفتیم بذاریمش مهد

از دوهفته قبل از شروع مهر که تصمیم به بردن پارسا به مهد گرفتم شروع کردم به خرید لوازم مورد نیاز

وای که با چه عشق و هیجانی اون لوازم رو می خریدم...طوری که بابایی به من می گفت ذوق تو از پارسا برای خرید لوازم بیشتره...بماند که اون وسط مسط ها هم کلی وسایل ریزه میزه مثل دفتر و خودکار و دفترچه و پاک کن و .... برای خودم هم خریدم و کلی عشق کردمچشمک

خلاصه روز یکشنبه 24 شهریور 92 پارسا رو بردم به مهد کودک گل گنــــــــدم...چند تا مهد رو قبلاً دیده بودیم ولی خود پارسا از محیط این مهد خیلی بیشتر خوشش اومد

منم از یک هفته قبل از مهر بردمش تا قبل از شلوغ شدن محیط مهد کودک بهش عادت کنه

خیلی اتفاقی اون روز توی مهد کودک یکی از اقوام دورمون هم بچه اش رو برای اولین بار آورده بود اونجا...اسمش پرهام بود و ...پارسا و پرهام از قبل همدیگه رو می شناختن...همین شد که دلگرمی اونها به رفتن به مهد یه کمی بیشتر شد...همچنین دلگرمی ما مامان ها

پارسایی

یکی دو روز اول ما هم با بچه ها داخل سالن و اتاق بازی و حیاط بودیم...حتی تغذیه شون رو خودمون توی حیاط باید بهشون میدادیم...آخه راضی نمیشدن که برن توی کلاس

یکی دو روز هم که پارسا رو راضی می کردم بره داخل ...خودم توی حیاط می نشستم...پارسا هم می رفت جلوی در سالن می ایستاد و بچه ها رو نگاه می کرد...ولی داخل نمی رفت...آخه می ترسید که اگه بره داخل من بذارم و برم...دیگه نمی دونست دل من از دل خودش بی قرار تره

تا اینکه از شنبه ٣٠ مهر مربی مهد (فاطمه جون) اون رو به زور از من جدا کرد

چه لحظه دردناکی بود...هنوز اون لحظه ای رو که با دستای کوچولوش مقنعه منو چنگ زده  بود و با گریه به من نگاه می کرد رو یادم نمیره....

انقدر مقنعه منو چنگ زد و کشید تا از من جدا نشه که آخر انگشتای کوچولوش خسته شد و مقنعه از دستش ول شد

اشکم داشت در می اومد ...دلم می خواست همون موقع بغلش کنم و بیارمش خونه ....ولی تصمیمی بود که گرفته بودم ...باید جلوی خودم رو می گرفتم ...نباید پارسا متوجه نگرانی من میشد

بعد از اینکه مربی پارسا رو برد توی کلاس...از پشت پنجره کلاس صدای گریه هاشو می شنیدم...وای دلم داشت از جا کنده میشد

مدام می گفت: به مامانم زنگ میزنی بیاد دنبالم؟

الهی بمیرم بچه ام نیم ساعت داشت گریه می کرد

خلاصه این چند روز به همین منوال  گذشت و من بعد از جدا شدن پارسا از شدت گریه هاش دیگه پاهام تاب راه رفتن نداشت و واسه همین پشت در مهد کودک می ایستادم تا یک ساعت بشه و برم بگیرمش

جالب اینجا بود که بعد از اینکه می رفتم دنبالش هم با دیدن من بغضش می ترکید و گریه می کرد

تا اینکه روز اول مهر رسید...اون روز هم مثل روزهای قبل پارسا رو آماده کردم تا بره مهد...ولی اون روز حس خودم خیلی قویتر بود...یاد قدیما افتادم...یاد مدرسه رفتن هامون...یاد اول مهر های پر از انرژی و شوق زندگی

خلاصه با دعا و بسم الله پسرم رو راهی مهد کودک کردم

پارسای

پارسایی

پارسایی

پارسایی

 

اون روز هم به سختی از من جدا شد و تا نیم ساعت صدای گریه ها و هق هقش رو می شنیدم

وسط گریه هاش به خانم مربی گفت : به مامانم زنگ میزنی بیاد دنبالم؟

وقتی که مربی گفت آره...

پارسا در جوابش گفت: دستت درد نکنه که می خوای به مامانم زنگ بزنی...

ا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌لهی مامان فدات بشه...الهی مامان دور پسر مودبش بگرده

اون لحظه دیگه اشک از چشمام ریخت....

اون روز توی مهد جشن داشتند...کلی براشون آهنگ گذاشتن و کلی عکس گرفتن و بازی کردن و ...(البته همه اینها رو من و مامان پرهام از پشت در مهد کودک که یه سوراخ کوچولو داشت می دیدیم)

********************************

اینجا هم ظهر روز اول مهر هست...جشن تموم شده بود و به بچه ها یکی یه بادکنک داده بودن

پارسایی

پارسایی

************************

اینم رفیق های با مرام...گفتم با مرام واسه اینکه اگه یه روزی یکی از این دو تا کمتر گریه می کرد و دلتنگیش کمتر بود اون یکی هم به هوای اون گریه هاش کم میشد

و بالعکس...اگه یکیشون زیاد گریه می کرد... یکی دیگه که ساکت بود گریه می افتاد

یه چیز جالب اینکه اونها همدیگه رو دلداری هم میدادن...مثلاً یه روز دیدم که پرهام داشت گریه می کرد ...پارسا هم که داشت گریه می کرد با گریه به پرهام می گفت: گریه نکن الان مامانت میاد دنبالتنیشخند

پارسایی

**************************

روز دوم مهر هم پارسا با گریه های خیلی بدی از من جدا شد...بطوریکه حالم انقدر بد بود که بعد از گذاشتن پارسا توی مهد ...خودم رفتم امامزاده یحیی..برای آرامش پسرم حدیث کساء و دعای توسل خوندم و همزمان همینطور اشک می ریختم...نذر کردم تا پارسا آروم بشه... آخه بیشتر نگران آینده و مدرسه رفتنش بودم...می ترسیدم این طور که به زور توی مهد می مونه باعث بشه که بعد ها کلاً از مدرسه زده بشه و بدش بیاد

خلاصه تا دو سه روز بعدش هم پارسا با گریه های وحشتناک از من جدا میشد و دل من رو تا ظهر که برم دنبالش بی قرار خودش می کرد

تا اینکه روز یکشنبه 7/7/92 پارسا برای اولین بار بدون هیچ گریه ای و فقط با کمی بغض از من جدا شد....یعنی اون روز دوباره من زنده شده بودم...انقدر خوشحال بودم که حالم قابل توصیف نبود ...کلی خدا رو شکر کردم

روز هشتم مهر هم پارسا خیلی خوب و آروم از من جدا شد و اون روز دیگه وظیفه خودم دونستم که برای شکر گزاری برم امامزاده یحیی...آخه حاجتمو ازش گرفته بودم....واقعا حالم خوب بود

چون پسرم بعد از دو هفته به محیط مهد عادت کرده بود

*****************************

حالا پسرم بیشتر از یک ماهه که میره مهد...و کلی هم از اینکه میره اونجا و هر روز چیزهای جدید یاد می گیره و با دوستاش بازی می کنه راضیه و خیلی هم خوشحال و پر انرژیه

فقط موقع خداحافظی به من میگه :به لیلا جون(کمک مربی) میگم بهت زنگ بزنه...اون وقت شما زود بیا دنبالم...باشـــــــــــــــــه...این جمله هر روزه شه

*******************************

من از 25 شهریور یعنی شب تولد امام رضا نذر چله زیارت عاشورا کردم....و از همون شب هم شروع کردم به خوندنش

روزها هم وقتی که پارسا رو میذاشتم مهد...ساعتی که اون توی مهد بود من براش سوره عصر و حدیث کسا می خوندم تا آروم بشه و بی قرار نباشه...این راهنمایی ها رو مدیون خواهر مهربونم هستم...اون بود که به من یاد آوری کرد تا با قرآن و دعا آرومش کنم

این اتفاقات رو با جزییاتش اینجا نوشتم تا حواسم جمع باشه... تا یادم باشه که چی شد پسرم در عرض دو هفته این طور آروم شد...یادم باشه که کمکی که خدای مهربونمون می تونه به بنده هاش بکنه از هیچ کسی بر نمیاد...یادم باشه که معجزه دعا بود که الان پسرم با علاقه میره مهد

یادم باشه که اگه یه وقتی خدایی نکرده مشکل دیگه ای برام پیش اومد به همین دعا ها و نذر ها متوسل بشم...چون دیگه ایمان دارم که جواب می گیرم

خـــــــــــــــــــــــــــداجونــــــــــــــــــــــــــــم شکـــــــــــــــــــــــــــــــــــرت

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (9)

محدثه
28 مهر 92 12:36
سلام به زن عمو و پسرعموی گلم...
زهراجون اگه یادت باشه همه مون همینطوری بودیم یکی دو هفته اول مدرسه گریه می کردیم تازه ما 7 سالمون بود این بچه که 4 سالشه... خداروشکر که با این قضیه کنار اومد آخه پارسا هم یه خورده گوشه گیر و خجالتیه
انشاالله روزی بیاد که اونو راهیه دانشگاه کنی
قبل از اینکه بگی اون عکس پرهامه با دیدن عکس و شباهتی که به داییش و مامانش داره فهمیدم که خودشه
انشاالله که همه بچه ها روزی به موفقیت برسن و باعث افتخار پدرومادرشون بشن پارساهم همینطور


سلام به روی ماهت محدثه جون مهربون
آره واقعنا...راست میگی...خود من انقدر مامانی بودم و گریه می کردم که نگو و نپرس
آره خدا رو صد هزار مرتبه شکر که با این قضیه کنار اومد
ان شاللللللللله....خدا از دهنت بشنوه عزیز دلم
آره مجتبی هم میگه که خیلی شبیه داییشه
ان شششششششششالله...ممنون از نظر پر مهر و قشنگت مهربون
زهرا(✿◠‿◠)
29 مهر 92 7:22
خیلی عالی نوشتی زهرا...

دقیقا رفتم توو اون حال و هوای زمستون پارسال که محمد صادق و گذاشته بودم مهد...
همینطور گریه میکرد....
جیگرم خون میشد....
تا یه هفته حتی صداش در نمیومد...
ولی بعد از یه هفته....ذوق پیدا کرده بود ....
ولی حیف که یه ماه بیشتر نذاشتمش!


قربونت برم عزیزم...ممنون از تعریفت....اینها فقط حس و حال اون روزهام بود که نوشتم
واقعا راست میگی جیگر آدم خون میشه با اون گریه های دردناکشون...الهی حالا یه کم که جابجا شدی دوباره ببرش مهد ...هم هوای خودش عوض میشه و هم خودت به کارات میرسی
زهرا(✿◠‿◠)
29 مهر 92 7:22

بازم میگم که عالی بود...



واااااااااااااااااای مرسی زهرایی...واقعا در این حد عالی بود...وای یکی بیاد منو جمع کنه...بازم ممنون زهرایی
زهرا(✿◠‿◠)
29 مهر 92 7:22
ای جونممممم...
اون عکس مورد علاقه ی من و گذاشتی که!!!


آره عزیزمممممم...فقط به خاطر تو
مامي كيانا
29 مهر 92 10:35
بزار يك چه عجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب بلند بگم
آخي راحت شدم


عجب به جمالت عسسسسسسسسسسسیسم....چی کار کنیم دیگه...تنبلی هم عالمی داره...خدا رو شکر که خودتو راحت و سبک کردی
مامي كيانا
29 مهر 92 10:55
عجب ماجراي پرماجرايي شد ماجراي مهد رفتن پارسا جون
پسرنارنجي پوش
مهد رفتنت مبارك
خدا رو شكر كه عادت كردي به مهد


آره واقعا ...یه کتاب میشد در موردش نوشت...ممنون خاله جونی...
آره خدا رو شکر عادت کرده دیگه
مامي كيانا
29 مهر 92 11:14
چقدر اين پرهام قيافه ش برام آشناست


یه روز کنار حوض بزرگه دیده بودیش...با هم ایستاده بودیم...تلفنی هم دقیق تر بهت گفتم
علامه کوچولو
30 مهر 92 7:52
سلااااااااااااااااااااام
کجایی مادر!یه زمانی توجیهت بی نتی بود!حالا چیه؟
واااااااااااااااای ازین ماجراهای مهد نگووووووو که دلمون بسی خونه!!با چه زحمتی عادتش دادم که بره اما تصمیم گرفتم از شنبه انشائالله نذارمش و بخاطر برودت هوا بگم پرستار بیاد توو خونه نگهش داره...
با اون تیکه دلداریهاشون بهم هم جیگرم کباب شد هم کلی خندیدم
ولی جالبیش اینه که توو این هفته این دومین مطلبیه که مامانهای معتقد با دعا و توسل و ذکر بچه هاشونو راهی مهد کردند
واقعا عالی بود به شخصه مخصوصا از قسمت اخرش کیف کردم


سلام به روی ماهت گلم
چی کار کنیم خواهر...تنبلی هم عالمی داره دیگه
آخ آخ آخ... خون به دل شدن رو خوب اومدی..این اتفاق رو رسماً به چشم خودم دیدم
ایشالله که هر چی خیره همون پیش میاد...پرستار هم خوبه...چون واقعاً سمت شما سرده دیگه
جدی میگی....ولی خدایی من خودم از این نذر و نیاز ها جواب گرفتم
قربونت برم..از بس قشنگ می خونی از نوشته هام خوشت اومد...وگرنه نوشته های ما که به پای اوووووووووووون همه نوشتار زیبای شما که نمیرسه
خیلی دوستت داریماااااااااااااا
مامي كيانا
1 آبان 92 9:09
باز رفتي به دوران خوش تنبلي
از شيريني ها چه خبر
راستي فردا عيد غدير
آدرس خونمون كه يادته؟
بابا به اين دوست سيدت سر بزن
عيدي هم ميدم ها
بابا دلت واسه ته كيسه ايهاي ما تنگ نشده؟


آی آی...تنبلی هم عالمی داره واقعاً
چرا خانوم گل..اتفاقاً امسال تو فکرم بود که روز عید با خانواده مزاحمت بشیم که قسمت نشد
ولی دو روز بعدش با جمع دوستان دبیرستانی شرفیاب شدیم و حسابی زحمت دادیم و فیض بردیم
ته کیسه ای هات هم مثل همیشه عاااااااااااالی بود...حرف نداشت
دست گلت درد نکنه دوست جون جونیم