مــــادرانـــــه
امشب هوا، هوای توست
امشب نفس، برای توست
امشب ببین که حال من
چه شاعرانه گشته است
این حس شعر و شاعری
تنها فقط برای توست
پارسای نازنینم ، تک ستاره قلبم
سلام
در آخرین ساعت های سه سالگی ات آمدم تا برایت دردودل کنم
امشب من حال و هوای دیگری دارم
امشب آمدم تا با تو بگویم..... از ناگفته ها ، از حرف های دلم که هنوز سن و سال کمت اجازه گفتنش را به من نمیدهد
امشب چه حس مادرانه ام قوی شده است
چه به خود می بالم و چه غرورم مرا قلقلک می دهد
امشب آمدم تا به یاد چهار سال مادری کردن بنویسم...از شبها و روزهایش...از شادی ها و غم هایش از دغدغه ها و دلخوشی هایش
مگر می شود از مادری گفت و از نگرانی هایش نگفت!!!!!!!!!!!
نگرانی همیشه چسبیده به جسم و روح یک مادر است...یک بخش جدا نشدنی از وجود هر مادری...که با بزرگ شدن فرزندش ، آن هم بزرگتر می شود
نمونه اش همین الان...تو در خواب بودی و سرفه کردی...صورتم ناخواسته از مانیتور به طرف تو برگشت و ناخواسته و غریزی زیر لب گفتم " جان "
یعنی هنوز که هنوزه سرفه ات هم مرا تکان میدهد و نگرانم می کند چه برسد به چیزهای دیگر
با وجود تمام نگرانی ها و دلهره هایی که داشتم ولی چه زود گذشت
انگار همین دیروز بود که دیدمت...برای اولین بار و اولین جمله ای که به زبان آوردم این بود: " چه نازه " و بعد شکر خدا را به خاطر نعمت به این بزرگی به جا آوردم
چه شیرین بود اون روزهایی که به عشق دیدار دوباره ی تو از خواب بیدار می شدم و شبهایی که با دیدن صورت پاک و معصوم تو به خواب می رفتم
سختی هم داشت ..مثل تا 5 صبح بیدار بودنت ...گریه های شبانه ات..زمان واکسن هایت ( وااااااای بدترینشان بود)
ولی شیرینی هایش خیلی بیشتر بود
وقتی بزرگ شدنت را می دیدم...وقتی شروع به قق قق گفتن کردی...وقتی غلت زدن را آموختی ...وقتی نشستن را یاد گرفتی...وقتی که دیگر می توانستی با دستانت اسباب بازی هایت را نگه داری و همین طور وقتی که راه افتادی و حرف آمدی و شیرین زبانی کردی
چه روزهای قشنگ و پرخاطره ای رو با هم گذراندیم
چه شعرهایی با هم خواندیم...چه بازیهایی با هم کردیم....چه بیرون رفتنمان برای هر دویمان لذت بخش بود
چقدر خاطره با هم داریم..رنگ به رنگ و جور واجور
دردانه ی من ..تو باعث شدی تا من مادر شوم...تا من مادر خوانده شوم..من این نام نیک را مدیون تو هستم
تو با آمدنت درهای بهشت موعود را به رویم باز کردی
حاصل عمرم...ازت ممنونم
چهار سال پیش درست همین شب و همین ساعت وقتی همه در خواب ناز بودند من با تو حرفهایی را گفتم...قول و قرار هایی را با تو گذاشتم..نوازشت کردم و خلاصه مثل الان تا 2 نیمه شب ، برایت پرچونگی کردم
آن موقع نگرانی من در درجه ی اول ، سالم به دنیا آمدنت و بعد هم صحیح تربیت کردنت بود
به شکر خدا صحیح و سالم به دنیا آمدی
و باز هم به لطف و عنایت خالق یکتا تا جایی که توانستیم در تربیتت کوتاهی نکردیم...
از خدا می خواهم تا باز هم نگاهش را از ما نگیرد..و باز هم کمکمان کند تا صالح و با ایمان تو را بار بیاوریم
امشب می خواهم به شکرانه داشتن تو ، به خدایم قولی بدهم...
قول بدهم که هیچ وقت در تربیت امانت الهی اش کوتاهی نکنم و در هر شراطی تو را به او وصل کنم...و تا توان دارم برای شناخت دین و خدا و قرآن یاریت کنم
در شب میلادت از خدا می خواهم که همیشه ی همیشه تو را برای ما صحیح و سالم نگه دارد و یاریمان دهد تا تو فرشته ی کوچک را طوری تربیت کنیم که تا دنیا دنیاست به وجودت افتخار کنیم و نامت را با سربلندی بر زبان بیاوریم
آمیــــــــــــــــــــن
نازدانه پسر من ...می خواهم چند نصیحت مادرانه به تو بگویم:
هرگز از یاد خدا غافل مشو...در تمام لحظه ها به یاد خدا باش و در تمام امور به او توکل کن ..در این صورت ایمان داشته باش که هر چه به صلاحت باشد اتفاق می افتد
به پدر و مادر و بزرگترهای خوداحترام بگذار....والدین به گردن فرزندان خود حق بسیاری دارند و در همه جای قرآن بر این امر تاکید شده...و مطمئن باش اگر با پدر و مادر خود خوشرفتاری و مهربانی کنی ، خدای بزرگ لطف و نظر خود را شامل حال تو خواهد کرد
دستگیری از نیازمندان....مهربان پسر من هیچ گاه هم نوعانت را ندیده نگیر و فقط به خودت نیندیش..همیشه در جایی از این زمین خدا کسی هست که نیاز به مدد تو دارد..اگر به او برخوردی بی تفاوت از کنارش نگذر و به یاریش برو تا در روز مبادا ، خدای مهربان فرشته ی نجاتی را به یاریت بفرستد
میوه عمرم...مرا به خاطر این همه صحبت ببخش...با این همه پرچونگی ، باز هم دلم می خواهد برایت بگویم از تک تک خاطرات با تو بودن ...
ولی حیف که نه اینجا جای اینهمه حرف زدن است و نه دستم مرا یاری می دهد تا همه را بنویسم
پارسای من ، مرد کوچک زندگی من
چهارمین سالروز شکفته شدنت مبارک...
از خداوند مهربان، عمر با عزت و رسیدن به موفقیت و شادکامی را برایت آرزومندم
نازگل من عاشقانه دوستت دارم
در هر نفسم، عطر تو به مشامم می رسد
و هر تپش قلبم ، نام تو را فریاد می زند
امشب دلم چه هوایی شده است !!!!!
امشب به عشق بودنت چه راحت توانستم ، شعر ناقصی بگویم
***************************
تقریباً 14 ساعت دیگر به لحظه تولدت مانده است
"دل نوشته ها و شعر مامان: در تاریخ 21 آذر 92 و در ساعت 2 و 30 دقیقه نیمه شب"