جشن تولد مهد کودکی
بالاخره بعد از گذشت 3 ماه تصمیم گرفتم تا خاطره جشن تولدی رو که توی مهد برای پارسا گرفتم رو بنویسم
این پست به خاطر داشتن عکسهای زیاد خیلی وقت گیر بود...واسه همین همش پشت می افتاد ...تا اینکه بعد از زخمی شدن چونه پارسا ، پست مربوط به اون رو گذاشتم...بعدش تصمیم گرفتم که حتماً حتماً هر جور شده پست تولدش رو بعد از اون بذارم تا سال جدید پست ناراحت کننده زخمی شدنش آخرین پست وبلاگش نباشه
و اما ماجرای جشن تولد مهدکودکی اونم از نوع گل گندم
اول باید می رفتیم سراغ کارت به تعداد بچه های مهد...این شد که 40 تا کارت گرفتیم با طرح های مورد علاقه پارسا...که از هر مدل یکی هم واسه خودش برداشت
از طرفی هم چون قرار بود کیک تولد رو خودم درست کنم...خیییییییییییلی کار داشتم...ولی با همه اینها فقط به عشق ذوقی که پارسا داشت سعی کردم همه چیز به بهترین نحو پیش بره تا پارسا خوشش بیاد
در مورد طرح کیک هم هر دقیقه یه نظر میداد...یه بار می گفت مک کویین باشه ... یه بار می گفت باب اسفنجی...یه بار می گفت مرد عنکبوتی ...یه بار می گفت بن تن...حتی یه بار هم گفت کیکم کیتی باشه
تا اینکه سر باب اسفنجی به توافق رسیدیم و من دست به کار شدم
تا روز موعود رسید:
صبح روز دوشنبه 26 آذر 92 ساعت 8و نیم به طرف مهد رفتیم با کیک و کلی وسیله برای تزیینات
پارسا از همون اول فقط دنبال کادوهاش بود
من و مربی مهربونش ( فاطمه جون) مشغول تزیین کلاس شدیم...خداییش مربی اش توی با حوصلگی و خانومی حرف نداره.
راستی کلاهش رو هم خودم درست کردماااااااااااا
کمی بعد اولین مهمون دعوت شده از طرف من که مامان پرهام بود اومد
یه کم بعد تر سوده جون و متین اومدند
بعد بچه ها رو به کلاس آوردند..پارسا جلوی دوستاش یه کم خجالت می کشید...نمی دونم چرا..شاید به این خاطر که اون روز شرایطش با بقیه یه کم فرق داشت و همه حرفها و نگاه ها به سمت اون بود
اینم دوستای مهد کودکیش
و بعد آهنگ گذاشتند و بزن و بکوبی راه افتاد که نگو نپرس...یعنی خود من به طرز وحشتناکی هوس رقص کرده بودم
بعد پسرا رو برای قر دادن آوردن وسط...پارسا نمی رقصید ولی فقط واسه اینکه تو فیلم باشه به حرفمون گوش داد و وسط ایستاد
این سه تا از راست: ملینا و آیلار و عسل هستن
یعنی جوری که اینا میرقصیدن رقاص های حرفه ای نمی تونستن برقصن..خدایی با دیدن رقصشون همه مون کف کرده بودیم...مخصوصاً رقص ملینا
تا اینکه کیک تولد رو آوردیم...اینم باب اسفنجی دست ساز مامان.... که پارسا دوست داشت دست و پا هم داشته باشه
اینم دوستای پارسا که محو تماشای کیک هستن و پارسا هم با آب و تاب داره در مورد کیک براشون حرف میزنه
اینم پارسا و دخترهای کلاسشون...ملینا چطور پارسا رو بغل کرده
البته ناگفته نمونه که پارسا بعد از رقیه عاشق ملیناست
اینم معشوقه ی پارسا...رقیه خانووووووووووم که سمت راستش ایستاده...خیلی دختر خانوم و مودبیه
اینم پارسا که یه دل داره و دو دلبر...سمت راستش رقیه و سمت چپش ملینا...بچه ام موند به کدومشون توجه کنه....تا اینکه دید ملینا ابراز علاقه اش بیشتره، این بود که پارسا صورتش سمت اون شد
*******************************
اینم قیافه پسرم که نمی دونم چرا تصمیم گرفت دست به سینه بشینه با اون لپ سوراخش
و بالاخره شمع تولــــــــــــــــــــــــــــــــد
پارسا در حال بازی با شعله شمع
اینم جوجو در حال فوت کردن شمع تولد 4 سالگیش کنار دوستاش که منتظر بودن فوت کنه تا تولدت مبارک بخونن
و اینک عسل خانوم با رقص چاقو
اینجا چاقو به ملینا رسید و ملینا هم کلی باهاش رقصید
و بعد ملینا به آیلار داد و اونم بعد از رقصیدن چاقو رو به پارسا داد و بوسش کرد
و پارسا چاقو به دست آماده برش
و بالاخره بریدن کیک
خانوم مربی مهربون کادوها رو باز کرد و وقتی کادوی هر بچه ای رو باز می کرد اون بچه می اومد و پارسا رو می بوسید
اینم وقتیه که فاطمه جون داره کادو رقیه رو باز می کنه
شازده پسر مامان داره میره تا به دوستاش ژله تعارف کنه....الهی قربونت برم که انقدر خوشحالی
اینم بچه ها در حال خوردن کیک توی آشپزخونه
از راست:ملینا و پرهام و متین و پارسا...البته پارسا داره ژله می خوره
متین که دید پارسا کیک نخورد..پارسا رو برد پیش خودش و بهش کیک داد
و بالاخره کادوهای تولد
کتابهایی که به پارسا کادو دادند
دفتر نقاشی ها
پازل ها
مدادرنگی ها و برچسب ها
و اسباب بازیها و وسایل دیگه
اون لیوان رو فاطمه جون به پارسا داد و اون صفحه نقاشی آهنربایی رو خانوم مدیرشون داد که پارسا تمام مدت اون دستش بود
اینم کل کادوها که پارسا هنوزم که هنوزه با دیدنشون ذوق می کنه و میگه اینو دوستم گرفت..اونو دوستم گرفت
واقعاً بچه ها چقدر با چیزهای ساده خوشحال میشن
این بود اولین تجربه تولد گرفتن توی محیط مهد کودک و در جمع دوستاش و مربیاش...که هم به پارسا خیلی خوش گذشت و هم به ما...یعنی خودم واقعاً لذت بردم...مخصوصاً از برخورد مدیر و مربی اش که خیلی با احترام و خوشرو باهامون برخورد می کردند
مثلاً همون اول که می خواستم فیلم برداری رو شروع کنم و از مدیرشون اجازه گرفتم...با یه لحن خیلی دلنشینی گفت: اصلاً فکر کن توی خونه تون واسش تولد گرفتی...کاملاً راحت باش
حتی آخرش خودش پیشنهاد داد تا از محیط مهد و کلاس خودشون هم برای یادگاری فیلم بگیرم
اون روز وقتی اومدم خونه انقدر از جشن و برخورد مربی و مدیرش انرژی گرفتم که به بابا مجتبی گفتم...خیلی خوشحالم که پارسا به این مهد میره و با دلسوزی و توجهی که از مربی اش دیدم خیالم از همه جهت راحت شد
مطمئنم پارسا تا آخر عمرش این جشن تولد رو که مهموناش همه مثل خودش کوچولو بودن ، فراموش نمی کنه
پارسای نازم از خدا می خوام تا صد سال زنده باشی تا بتونی هر سال این روز رو جشن بگیری و به ما هم کمک کنه تا بتونیم هر سال توی این روز به یادموندنی کنارت باشیم و برای تولدت سنگ تموم بذاریم
آمیــــــــــــــــــــــــــــــن