پابوس امام رضا (2)
صبح روز پانزدهم خرداد بعد از بیدار شدن و خوردن صبحانه رفتیم به طرف مرکز خرید الماس شرق...
من و بابایی از دوره نامزدیمون تا حالا هر بار که مشهد میریم حتماً باید یه سر اونجا هم بریم...هر دوتاییمون خیلی اون پاساژ رو دوست داریم....
بفرمایید ادامه مطلب:
از ساعت 11 و نیم تا دو و نیم توی الماس شرق بودیم ...
تمام مدتی که توی پاساژ بودیم پارسا سوار ماشین کرایه ای بود و بابایی بیچاره هم فقط داشت هلش میداد...
تازه آقا دستور هم میداد که از پله برقی هایی که سطحشون صافه و مخصوص کالسکه و این ماشین هاست هم بالا و پایین بره...یعنی رسما بابایی رو هلاک کرد دیگه..ولی خیلی خیلی خیلی بهش خوش گذشت...توی چشماش ذوقی بود که به ما هم انرژی میداد
********************************
اینجا هم داخل الماس شرقه..من و پارسایی منتظر بودیم تا بابایی بره واسه پسری ماشین کرایه کنه...دیدیم که از این خونه بازیها هم اونجا هست
این بود که پارسا کلی اونجا مشغول شد...آخه قبلش هر لحظه می گفت چرا بابا نمیاد برام ماشین بیاره؟؟؟؟؟؟؟؟
**************************************
و اما پارســـــــــــــــــــایی و ماشیـــــــــــــــــــن محبوبش
****************************************
قربون ذوقت برم من عزیز دلم...وقتی که تو خوشحالی ، انگار دنیا رو به ما دادن
*****************************************
اینم حوض الماس شرق...البته نمایش آبشارش اجرا نشده بود ....آخه زیاد شلوغ نبود
******************************************
اینم جیگر منه که با ذوق به ما میگه : ببین رو ماشین ایستاده ام
*********************************
اینم یه موتور خیییییییییییلی بزرگ که توی میدون کنار الماس شرق بود...پارسا که عاشقش شده بود
بعد رفتیم بازار های دور و بر الماس شرق دور زدیم
همچنان دنبال فرفره ای که قولش رو به پارسا داده بودیم می گشتیم...ولی از شانس ما انگار قحط اومده بود
*************************************
بعد از گشت و گذار توی بازار ها ساعت 5 و نیم رفتیم حرم...راستش هم من و هم بابایی انگار همش بی قرار حرم بودیم...فقط می خواستیم زودتر کارهامون رو برسیم تا دوباره برگردیم حرم
****************************************
اینم جیگر منه که به زور ایستاده تا ازش عکس بگیرم.از قیافه اش هم کاملا پیداست
********************************************
فدای نماز خوندن و سجده رفتنت بشم من...قبول باشه عروسکم
*************************************
و باز هم بازی با مهرها...چه لذتی می برد وقتی که چند تا مهر پیدا می کرد
تا آخر شب دیگه توی حرم بودیم و یک دل سیر زیارت کردیم و نماز و دعا خوندیم
پارسایی با بابایی رفت پیش ضریح و تونست زیارت کنه...منم لیاقت پیدا کردم و دستم به ضریح رسید
آخر شب وقتی داخل صحن نشسته بودیم به تمام دوستان و اقوام پیام دادم و به یاد همشون بودم و براشون دعا کردم
ساعت 12 شب دیگه برگشتیم سمت خونه...
**********************************************
روز شونزدهم ساعت 10 و نیم یا یازده از خواب بیدار شدیم ...
ظهر رفتیم سمت بازار رضا ...چند ساعتی رو اونجا بودیم ..راستی بالاخره فرفره مورد نظر پارسا رو پیدا کردم و براش خریدم
و بعد رفتیم زیست خاور و چند تا از بازار های دیگه که توی خیابون های اطراف حرم هستند
پارسایی توی تمام بازار ها کلی اسباب بازی خرید...یعنی دیگه خوش خوشونش بود حسابی...بابایی مهربون دیگه براش سنگ تموم گذاشت
جالب ایناست که بعد از اینکه خریدهاش رو می کرد می گفت : بریم حرم دیگه...چون توی حرم هم واسه خودش دنیایی داشت..از مُهر بازی گرفته تا پیدا کردن دوست و بدو بدو کردن و زیارت(عاشق این بود که بابا بلندش کنه و اونم دستشو به ضریح بزنه)
غروب دوباره رفتیم حرم...دیگه آخرین شبی بود که مشهد بودیم دلم خیلی گرفته بود...
شب عید مبعث هم بود ولی توی حرم زیاد رنگ و بوی عید نداشت
بازم کلی توی حرم نشستیم و دعا و زیارت نامه خوندیم
*********************************
عاشق این عکسها هستم
***********************************
اینجام گل پسری مشغول بازی با مهرهاست...جالب اینجا بود که دور و بری ها هم که می دیدن داره با مهر ها بازی می کنه...بعد از اینکه نمازشون تموم میشد مهر هاشون رو میدادن به پارسا
بعد هم چند تا بچه دور پارسا جمع شدند و همگی مشغول بازی با مهر شدند....البته به رهبری پارسا
پارسا در عین حال که با مهر ها بازی میکرذ...خیلی هم مراقب بود تا نشکنند...یکی از بچه ها یه مهر رو محکم انداخت رو زمین...پارسا بهش تذکر داد و گفت :قشنگ بازی کن...اینطوری می شکنن
**********************************
بعد دوباره رفتیم سمت ضریح...بازم مثل دفعه قبل پارسایی با بابایی رفت ..هر سه تاییمون دوباره تونستیم دستهامون رو به ضریح برسونیم ...این آخرین زیارت ما بود...دوست نداشتم از توی حرم بیرون بیام
خلاصه ساعت 12 و نیم داشتیم از حرم بیرون می اومدیم که دوست عزیز و دوست داشتنی ام مامان کیانا که اتفاقاً اونها هم مشهد بودند بهم اس ام اس داد که من تو حرمم....صحن انقلاب
من که خودم به زور داشتم از حرم میرفتم بیرون...با دیدن این پیام آنچنان ذوق زده شده بودم که به قول بابایی ذوق و شوق از توی چشمام موج میزد
آخه ما از همون موقع مدرسه واسه دیدن همدیگه ذوق داشتیم و برای هم پر پر میزدیم...حتی اگر از جدایی مون فقط یک ساعت می گذشت
خلاصه بابایی مهربون گفت : من با پارسا میرم تو ماشین...تو هم برو پیش مونا...در آخر هم واسه اینکه خیالم رو راحت کنه گفت: باز عجله نکن..تا هر وقت خواستی باش
من و مونای خوبم همدیگه رو کنار سقاخونه طلایی دیدیم...وای که ذوقمون رو لحظه دیدار یادم نمیره...
کلللللللللللللی با هم حرف زدیم...یعنی حالا که دارم به اون دقیقه ها فکر می کنم واقعاً هیچ کدوممون حتی ثانیه ای ساکت نبودیم...وای که من و اون چقدر با هم حرف داریم همیشه
بعد از نیم ساعت با هم بودن بازم به زووووووور از هم خداحافظی کردیم...میگم به زور واسه اینکه سه باز از هم خداحافظی و روبوسی کردیم ولی باز شروع می کردیم به حرف زدن...دلمون نمی اومد از هم جدا شیم
تا اینکه بالاخره جدا شدیم ...ولی خاطره این دیدار تا آخر عمر برامون می مونه و هر وقت که دوباره بریم مشهد کنار سقاخونه طلایی یاد هم میفتیم
بعد از این دیدار شیرین ...من رفتم سمت پارکینگ همیشگی مون یعنی پارکینگ شماره 4...هر وقت که مشهد میریم هر جوری هست ماشینمون رو توی این پارکینگ پارک می کنیم(اینم شده جزو یکی از خاطرات مشهد رفتنمون)
راه افتادیم سمت خونه...یه کم راهمون رو گم کردیم واسه همین ساعت تقریبا 3 شب رسیدیم خونه
تا قسمت بعدی سفرنامه فعلاً خدانگهدارتون