پابوس امام رضا (3)
روز هفدهم خرداد بعد از بیدار شدن و خوردن صبحانه .... تمام وسایلمون رو جمع کردیم و از خونه قشنگی که سه روز توش ساکن بودیم و پارسا عاشقش شده بود خداحافظی کردیم ..ولی نتونستیم از پارک اونجا زود دل بکنیم واسه همین رفتیم پارک و پارسا حسابی برای آخرین بار اونجا بازی کرد...مخصوصا با فرفره ای که براش خریدیم .... بفرمایید ادامه مطلب: تازه اونجا یه دوست هم پیدا کرده بود که اسمش ریحانه بود و بچه تهران بود خیلی قشنگ و بامزه با هم بازی می کردند یه بار پارسا نخ فرفره رو می کشید و فرفره میرفت ....و بعد میداد به ریحانه ریحانه هم همینطور مثل پارسا یکی میزد و میداد به پارسا اصل...