نبض زندگی ما ، پارسانبض زندگی ما ، پارسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

پارسا قشنگترین هدیه خدا

سفر به تهران ( 2 ) و دیدار با یک دوست وبلاگی

1391/7/11 2:18
نویسنده : مام پارسا
766 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به روی ماه همتون

ما اومدیم با قسمت دوم سفر به تهران ........

البته الان دیگه خیلی ازش گذشته ولی خب چون می خوام یادگاری برای پارسای نازم بمونه اینجا براش می نویسم

********************

گفته بودم که توی سفر به تهران یک اتفاق خیلی مهم افتاد که الان بهتون میگم اون اتفاق چی بود ..... البته خیلی از دوستای وبلاگی ازش خبر دارن .......

اون اتفاق مهم دیدن یه دوست خیلی خیلی خوب وبلاگی بود .... دوستی که زیاد توی وب همدیگه می رفتیم و به هم سر میزدیم ... و خیلی برام عزیز بود.... کلی ذوق دیدنشون رو داشتم ولی زیاد مطمئن نبودم که دیدارشون نصیبم بشه ولیییییییییییییییییییییییی خواست خدا بود و ما همدیگه رو دیدیم.....

دوست دارید بدونید که اون دوست عزیز وبلاگی من و پارسا کی بود ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بـــــــــــــــــــــــــــــله ..... اون کسی نبود جز ایلیا جون و مامان مهربونش

بالاخره بعد از تماس های مکرر و قرار گذاشتن ما تونستیم 22 شهریور ماه ساعت 4 بعد از ظهر توی پارک لاله ایلیا جون و مامان و بابای مهربونش رو ببینیم 

اون روز ما 2 ساعتی با هم توی پارک بودیم .... توی این مدت بچه ها سخت مشغول بازی بودند و ما مامان ها هم سخخخخخخخخخخت گرم صحبت کردن بودیم..... خیلی جالب بود چون با اینکه اولین بار بود که همو میدیدیم ولی هم ما خانومها خیلی حرف برای گفتن داشتیم و هم آقایون کلی با هم صحبت کردند انگار که سالهاست همو می شناختیم و اصلاً با هم تعارف نداشتیم و خییییییییییییییلی راحت بودیم

مرضیه جونم من خیلی خیلی از بودن کنار شما لذت بردم و از اینکه از نزدیک دیدمتون خیلی خوشحالم ....

********************

این بود ماجرای سفر ما به تهران....ما جمعه 24 شهریور ماه ساعت 6 غروب از تهران حرکت کردیم و به خاطر ترافیک ساعت 12 شب رسیدیم ساری

خیلی دلم می خواست فرصت بیشتری داشتم و با دوستای وبلاگی بیشتری قرار میذاشتم و می دیدمشون ولی متاسفانه فرصتمون خیلی کم بود

********************

حالا برای دیدن عکسهای پارسا جون کنار ایلیاجون برید به ادامه مطلب :

 

❤شکلکهــای جالـــب آرویــــن❤ 

اینجا تازه دقیقه های اول دیدارمونه و پارسا و ایلیا با همدیگه تعارف دارند.... پارسا می خواست بره پیش ایلیا ولی روش نمیشد ... ایلیا هم دوست داشت که با پارسا باشه ولی چون اونم روش نمیشد واسه همین خودش رو با موبایل سرگرم کرده بود البته حواسش بیشتر به دور و برش بوده هاااااااااا

سفر به تهران

 

منو عشقم

 بالاخره این پسرهای خجالتی ما رفتند سراغ بازی و شیطنت و دیگه از خجالت مجالت خبری نبود

سفر به تهران

منو عشقم

 ایلیا جون رفته بالا و پارسا هم داره تلاش می کنه تا بره بالا ولی پاهای کوچولوش به پله های بالایی نمیرسید

سفر به تهران

منو عشقم

 ایلیا رسید به بالا ولی پارسا هنوز روی پله اول مونده( مامان فدااااااااات)

سفر به تهران

منو عشقم

 حالا یه کم تاب سوار شیم

سفر به تهران

 منو عشقم

سفر به تهران

منو عشقم

 ایلیا جون بالای سرسره نشسته

سفر به تهران

منو عشقم

 بالاخره تونستم یه عکس خوشگل با یه خنده دلچسب از ایلیا جونی بگیرم ( مرضیه دیدی من تونستم !!!!!!!!!!)

سفر به تهران

منو عشقم

 و اما دوباره تاب بازی( واسه پارسا هیچی مثل تاب بازی نمیشه)

سفر به تهران

منو عشقم

 این سرسره تونلی رو می بینید که چقدر بزرگه...... من اصلاً فکرش رو هم نمیکردم که پارسا سوارش بشه ولی از اونجایی که غزل و ایلیا می رفتند توش و سر می خوردند پارسا هم بدون هیچ ترسی می رفت توش و سرررررررررررر می خورد می اومد پایین

سفر به تهران

منو عشقم

 بالاخره تونستیم این وروجک ها رو بنشونیم تا ازشون عکس بگیریم البته اونم کار راحتی نبود هاااا ... کلی گولشون زدیم و گفتیم ببینید رو سنگ چقدر مورچه هست تا بالاخره اونها گول خوردند و لحظه ای نشستند

سفر به تهران

منو عشقم

 اینجا هم غزلی اومد کنارشون ولی همین طور که می بینید پارسا در حال اعتراض کردن و فراره ، چون می خواد بره و دیگه دوست نداره بشینه

سفر به تهران

منو عشقم

 ایلیا جون تو فکره شدییییییییییید !!!!! ....... تو فکر چی هستی خاله؟؟؟؟؟؟؟؟

سفر به تهران

منو عشقم

حالا وقت ورزشه .. باید یه کم وزن کم کنم

سفر به تهران

منو عشقم

 این دو تا وروجک رو که می بینید همون هایی هستن که توی عکس اولی روشون نمیشد با هم بازی کنند ، حالا ببینید که چطور دستای همو گرفتن و دارن میرن و اصلاً به ما نگاه هم نمیکنند

سفر به تهران

منو عشقم

 اینجا غزلی هم اومد پیششون ... غزل و ایلیا دارن با همدیگه صحبت میکنند ... به نظر شما در مورد چه قضیه ای دارن انقدر جدی با هم حرف میزنن؟؟؟؟؟

سفر به تهران

منو عشقم

  و اما کشمکش ایلیا و غزل.... نمی دونم چرا دارن اینطوری می کنن فقط می دونم که دست بچه ام داره کنده میشه....... به قول مامان ایلیا جون احتمالاً سر پارسا دعواشون شده

سفر به تهران

برای رفتن به وب ایلیا جون اینجا کلیک کنید

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

مامان محمدرهام جون
11 مهر 91 1:04
چه قالب خوشگلی مبارکا بادااااااااااااااااااا

عزیز دلممممممممممم خوشحالم که بهتون خوش گذشته خب اگه به منم میگفتید ومیومدم سه سایز نینی ِ نینی وبلاگی داشتیم.ان شالله همیشه خوش وشاد باشید


مرررررررررررررررسی عزیز دلم...چشمات خوشگل می بینه
الهی قربونت برم...بخدا منم دلم می خواست تمام دوستای وبلاگیمو می دیدم ولی فرصتمون خیلی کم بود...
ممنون از دعای قشنگت
مامان محمد صادق(زهرا)
11 مهر 91 9:48
واااااااااااااااااااااای!دیدار وبلاگی!

خیلی رویایی و هیجان برانگیزه!!!!

منم با یه دوست خوب وبلاگیم تو مشهد دیدار داشتم!

کاش میشد روزی مام هم و میدیدیم!!!

ببین به این بچه ها چقد خوش گذشته!

ولی من میدونم شما مامانا بیشششتر از همه کیف کردین!

عزیزم یه سر به خصوصیت هم بزن!


آره خانومی واااااااااااااقعاً هیجان انگیز و لذت بخشه

آره عزیزم خبر دارم...
ایششششششششششالله قسمت بشه تا ما هم همو ببینیم
بچه ها که دیگه حسسسسسسسسسابی بازی کردند و خوش بودندولی دقیقاً همین طوره که شما میگی به ما مامان ها بیشتر خوش گذشت
رفففففففففتم خصوصی...

محدثه
11 مهر 91 11:50
قالب خیلی قشنگی انتخاب کردی خیلی خوشم اومد
امیدوارم دوستی پابرجا و طولانی با ایلیاخان داشه باشی پارساجونم...


ممنونم محدثه جون...منم خیلی خوشم اومد ازش حالا واقعاً قشنگه؟ ... خدا کنه سرعت باز شدنش هم خوب باشه
ممنون آجی جونم.... ایشالله همین طور بشه که شما گفتی

محدثه
11 مهر 91 12:52
طرح و رنگش که عالی و دلنشینه ولی خوب هر خوبی ممکنی بدی هم داشته باشه یه کمی دیرتر از قبلیه باز میشه...


خودمم حس کردم که سرعتش کمه... اینطور که تو میگی معلومه که خییییییییییلی قشنگه ... پس فعلاً یه مدت باشه تا بعد دوباره عوضش کنم... تنوعه دیگه
مرررررررررررررررررسی از جواب کاملت عززززززززززززززیزم
نرگسی
12 مهر 91 1:30
قالب نو مبارک


مرررررررررررررررسی خانومی... وای که چقدر دلتنگت بودم
مامانی درسا
12 مهر 91 1:37
سلام عزیزم به وب ایلیا گلی رفته بودم و یه تعداد از عکسا رو دیدم .... خیلی خوشحال شدم که همدیگرو رو دیدین ....... وای حسابی بهتون خوش گذشته ...... پسرم مثل ماه شده ببوس این قند عسلو


سلام خانومی...خوبی؟.... قربونت برم مهربونم...آره جاتون خیییییییییلی خالی بود... ایشالله دیدار شما هم نصیبمون بشه
ممنون خاله جون مهربون ....خیلی لطف داری....حتتتتتتتتماً
مامان امیرناز
12 مهر 91 9:01
سلام عزیزم ایشالا هر جا هستین شاد باشید و بهتون خوش بگذره


سلام.ممنونم خانومی...مرسی که به دیدنمون اومدی
نایسل
12 مهر 91 13:52
ههههههههه منم روزی که با سارا بودم کلی بهم خوش گذشتتتت و کلی حرف مرف زدیم ههه
خو ش به حالتونننن عاشق جفتتتونم


ای جاااااااااااانم... آره دیدار وبلاگی خیلی هیجان انگیز و دور از ذهنه
ممنونم مهربونم ما هم عاششششششششششقتیم... ایشالله یه روزی بتونم صورت مهربون تو رو هم ببینم
نایسل
12 مهر 91 13:52
خیلی عکساشون باحال بود وورجکا


مامان ریحانه جون
16 مهر 91 0:57
همیشه به سفر...


ممنون گلممممممم