نبض زندگی ما ، پارسانبض زندگی ما ، پارسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

پارسا قشنگترین هدیه خدا

آخ جون مهمونی

1390/9/7 1:20
نویسنده : مام پارسا
820 بازدید
اشتراک گذاری

         

بعد از دو هفته خونه موندن و مهمانی نرفتن به خاطر مریضی (آبله مرغون)پارسا و بعدش سردی یهویی هوا بالاخره دیشب رفتیم مهمونی خونه دایی جون محمد.

وقتی بعد از ظهری به پارسا گفتم که می خواهیم بریم خونه دایی جون کلی ذوق کرد و بدو بدو رفت لباسهاشو آورد.خلاصه تا ساعت 6 به زور نگهش داشتم ،تا بابایی اومد دنبالمون و رفتیم .اول رفتیم مغازه پدرجون تا پارسا رو ببینه ولی پارسا از ترس اینکه شاید پدرجون بخواد موهاشو اصلاح کنه همش می گفت "دد" "دایی جون"یعنی بریم خونه دایی جون.

خونه دایی جون خیلی بهش خوش گذشت کلی با متین(پسردایی جون) بازی کرد وحسابی برای اونها شیرین زبونی کرد. براشون شعر بارون بارون گروه رستاک رو خوند (بابون بابون هی هی).

وقتی ازش می پرسیدند مارو چند تا دوست داری می گفت "ده تا "و در ادامه بهشون می گفت "عزیزم".این عادتش شده که بعد از گفتن "ده تا" بگه "عزیزم " و بعد یک "بوس صدادار" هم می فرسته.www.smilehaa.org

  اصلاً نمی ذاشت متین و دایی جون بشینند وچون می دونه هرچی بخواد اونها بهش نه نمی گن دایم ازشون درخواست یک وسیله جدید میکرد.

خلاصه وقتی میریم اونجا خوش خوشونشه و اصلاً با من و بابایی کار نداره.

شب هم که داشتیم می اومدیم خونه توی ماشین از خستگی داشت می خوابید و به زور بیدار نگهش داشتیم تا برسیم خونه و بهش شام بدم، به خاطر اینکه آقا از ذوق بازی شام نخورده بود (یعنی وقت نکرد که شام بخوره) 

اینم یه عکس از پارسا و متین

مهمونی

            

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامی کیانا
7 آذر 90 16:43
همیشه به مهمونی شازده پسر همیشه به شیطونی امان از دست شما بچه های پر انرژی و ما مامان های کم حوصله


مرسی خاله جون