اولین جمعه زمستونی (یکم دی ماه نود و یک)
اولین روز از فصل زیبای زمستون که اتفاقاً جمعه هم بود ، من و بابایی و پارسایی تصمیم گرفتیم که بریم سمت روستای ریکنده تا سر مزار بابابزرگ پارسا بریم...سر راهمون متین ( پسر دایی جون) رو هم با خودمون بردیم تا به هر دوتاشون خوش بگذره
بین راه ایستادیم و نهار خوردیم...جاتون خالی خیلی عالی بود ...
وقتی هم که به ریکنده رسیدیم تصمیم گرفتیم اول بریم امامزاده سید ابوصالح و اونجا زیارتی بکنیم
راستش دلم خیلی هوای زیارت کرده بود..برای همین خیلی خیلی بهم چسبید
پارسا هم که از فضای خلوت و پر از مُهر و قرآن اونجا خیلی خوشش اومده بود حسابی به شیوه خودش زیارت کرد و نماز خوند
البته ناگفته نماند که کلی هم با متین بازی و شیطنت کردن و بهشون خوش گذشت..
بعد از اونجا رفتیم سر مزار بابابزرگ پارسا و واسه تمام اموات فاتحه ای خوندیم
حالا واسه دیدن عکسا بدو بیا دنبالم:
ضریح امامزاده
پارسایی رفته بالای منبر
متین داره زیارت می کنه...زیارتت قبول باشه عزیز دلم
مطمئناً تا حالا متوجه شدید که من عاشق در های چوبی هستم....به محض اینکه این در رو دیدم دوربینمو در آوردم و عکس گرفتم
اینم طرف دیگه در ( از داخل اتاق)
اینم کلبه چوبی ای که وسط حیاط امامزاده قرار داره
اینم نفس من که می خواد قرآن بخونه...فقط نمی دونم چرا اینطوری کتابو گرفته
اینجام داره دنبال متین می گرده
عششششششششق من داره زیارت می کنه....قبول باشه عزیزم
دور تا دور ضریح رو بوسید...هر جا رو که می بوسید می رفت یه قدم اون طرفتر و می گفت : حالا اینجا
اینجا ازم سنگ کوچولو هایی رو که کف حیاط ریخته بود رو خواست و الان منتظره تا ازش عکس بگیرم و بعد بهش سنگ بدم تا پرت کنه ... واسه همین با حسرت داره به سنگهای کف زمین نگاه می کنه
این دو تا هم که عاشق و دیوونه همدیگه هستن....کشتن ما رو دیگه
متین که هر روز زنگ می زنه و میگه بیاین خونمووووووووووون ( با همین حالت کشش و التماس)
پارسا هم که از خواب بیدار میشه میگه متین تا شب که بخوابه
گفتم از خواب بیدار میشه یاد یه موضوعی افتادم:
دیروز صبح یعنی پنجم دی ماه پارسا اولین خواب زندگیش رو برای من تعریف کرد
البته مطمئناً تا حالا هم خواب میدید ولی هیچ وقت برام تعریف نکرده بود
حالا ماجرای خواب رو بگم: دیروز صبح توی اتاق پذیرایی نشسته بودم که یهو صدای خنده و قهقهه خیلی بلندی شنیدم...اولش فکر کردم که پارسا داره گریه می کنه...ولی از ادامه ی صدا متوجه شدم که خنده ست .....با تعجب رفتم سمت اتاق خواب و دیدم پارسا توی خواب داره از ته دل می خنده...یعنی من یه چیزی میگم شما یه چیزی میشنوید..
از خنده اش بیدار شد و با هم شروع کردیم به بلند بلند خندیدن ..من از خنده پارسا می خندیدم و پارسا از خواب خودش...
بعد بهش گفتم : مامانی داشتی خواب چی میدیدی که انقدر خندیدی؟
پارسا گفت: خونه متین بودم متین به من گفت " او" در همین حال که کلمه " او " رو می گفت دستش رو سمت شکم من می آورد
یه حالتی مثل پخ کردن خودمون (متوجه شدید ؟؟؟؟ آخه چون بیشتر تصویری بود یه کم توضیحش سخت بود)
خلاصه واسه همینه که میگم عاشق متینه...حتی توی خواب هم با متین داره بازی می کنه
یا چند روز پیش بعد از اینکه شیرش رو خورد ، زیر لب واسه خودش گفت: شیکمم درد گرفت ...برم خونه متین خوب بشم
یعنی اون لحظه من و باباش چشمامون از تعجب اینطوری شده بود....آخه شکم درد چه ربطی به خونه متین داره؟؟؟؟؟؟
اینم خاطرات این یکی یدونه ماست دیگههههههههههههه
اینجام اومده بودیم سر مزار بابابزرگی
ه
ممنون که تماشامون کردید