نبض زندگی ما ، پارسانبض زندگی ما ، پارسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

پارسا قشنگترین هدیه خدا

حال وهوای عاشورایی

1390/9/9 1:55
نویسنده : مام پارسا
645 بازدید
اشتراک گذاری

                                                           Orkut Scraps - Religious

                                السلام علیک یا ابا عبدالله (ع)

سلام بر تو و غریبانه هایت؛ سلام بر تو و زخمهایت؛ سلام بر تو و گل های گلستانت که بین تمام لاله ها برترین است.سلام بر تو و غمهایی که در خاطر ما ،مثل جاده های انتظار، به طول آسمان و عرض زمین است.

بازم یه محرم دیگه از راه رسید.باز دلم هوای مسجد رفتن و عزاداری و دسته دیدن کرده.

هر سال محرمها این حال و هوا توی سرم می افته,اصلاً دلم نمی خواد توی خونه باشم,احساس می کنم اگر توی خونه بمونم یه چیز مهم رو از دست میدم و از غافله عقب می مونم.اون وقت دلم می گیره و فقط دوست دارم گریه کنم. از بچه گی همین طور بودم یادمه همیشه با مامانم و خواهرم  می رفتیم مسجد و دسته.حتی توی سرمای زمستون اون موقع ها. اگر یه روزی مامانم حال ندار هم بود و نمی تونست منو ببره ولی باز دل مهربونش به حال گریه های من می سوخت و هر جوری بود منو می برد دسته.

این ماجرا هر سال تکرار میشه و من هر سال به این خواسته ام می رسم .تنها سالی که نتونستم برم دسته و عزاداری سال 88 بود یعنی سالی که پارسا کوچولو رو خدا به ما داده بود .روز اول محرم پارسا شش روزه بود.ولی با این وجود چون  مجتبی مهربونم خبر از دل من داشت برای مدت کوتاهی هم که شده منو میبرد بیرون تا  دسته ببینم وکمی سبک بشم.

وقتی که میرم دسته با شنیدن صدای کوبیده شدن طبل ها دلم می لرزه و خیلی راحت تر می تونم صحنه کربلا رو جلوی چشمام تجسم کنم و اشک بریزم.

یکی از بزرگترین آرزوهام اینه که پسر گلم بزرگتر بشه و تنش پیراهن مشکی بپوشم و با یه سربند "یا حسین" ویه زنجیر کوچولو بفرستمش جزو عزادارای حسینی تا با دستهای کوچولوش برای امامش زنجیر بزنه و عزاداری کنه.ای خدا کی اون روز می رسه؟؟؟؟؟؟؟؟

بهترین و قشنگترین دسته ها و عزاداری های عمرم رو در مشهد دیدم:

سال 87 بود.هنوز پارسا کوچولویی وجود نداشت.اون سال تاسوعا و عاشورا هفدهم و هجدهم دی ماه بود .وسط زمستون و هوای خیلی سرد مشهد. اون موقع من سیاتیک داشتم و در اوج  کمردرد وپا درد. ولی با این وجود به عشق امام رضا رفتیم . خیلی شلوغ بود و شهر پر از زایر و دسته های منظم .دسته هایی که انقدر شور وحال واقعی حسینی داشت که راحت میشد کربلا رو تصور کرد و های های گریه کرد(چه روزهایی بود).رنگ آب فلکه آب  به رنگ خون ,سرخ بود.قدم به قدم نذری می دادند.توی هر خیابونی عده ای مشغول نوشتن جملات محرمی با خط خوش به صورت صلواتی روی شیشه ماشین ها بودند.همه جای شهر میشد محرم رو حس کرد.تعزیه ها و شام غریبان اونجا رو نمیشه توصیف کرد مخصوصاً اینکه کنار حرم امام رضا هم باشه.هر کسی خودش باید از نزدیک ببینه.

از هتل ما تا حرم 2 تا فلکه راه بود که باید پیاده می رفتیم چون به خاطر دسته روی راه بسته بود.تقریباً روزی شش بار این مسیر رو می رفتیم و بر می گشتیم و این در حالی بود که دکتر فقط به من اجازه یک کیلومتر پیاده روی رو در روز داده بود و اگر بیشتر از این راه می رفتم شب از پادرد نمی تونستم بخوابم.چیزی که برای من و مجتبی جالب بود این بود که با این همه پیاده روی خبری از پادرد نبود انگار به کلی شفا گرفته بودم و همون جا جواب همه نذر ونیازهامو از امام رضا و امام حسین  گرفته بودم .

آره من شفا گرفته بودم و خدا دعاهای عاجزانه من رو شنید و نا امیدم نکرد.

خدایا تورو به همین ماه عزیز تمام مریض ها رو شفا بده مخصوصاً نی نی کوچولوهارو.

آمین یا رب العالمین

Orkut Scraps - Religious

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامی کیانا
13 آذر 90 0:17
دوست عزیزم امیدوارم همیشه سالم و سرحال باشی و توی این روزها هیچ آرزویی بهتر از شفای مریض ها نیست
اللهم اشف کل مریض


واقعاً همینطوره.ممنونم عزیزم.