نبض زندگی ما ، پارسانبض زندگی ما ، پارسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

پارسا قشنگترین هدیه خدا

پارسا و شرکت در مراسم های ماه محرم

1390/9/17 14:25
نویسنده : مام پارسا
2,398 بازدید
اشتراک گذاری

همایش شیرخوارگان حسینی:

اولین مراسمی که یکی یدونه ما در محرم امسال شرکت کرد "همایش شیر خوارگان حسینی" بود.یکی از آرزوهای من و بابا مجتبی بردن پسرمون به این مراسم بود که بالاخره امسال به آرزومون رسیدیم. صبح جمعه ششم محرم ساعت 8 بیدار شدیم و به پارسا گفتیم که می خواهیم بریم "دَدَ " پیش یه عالمه نی نی و پارسا هم که عشق بیرون سریع لباساشو پوشید و با بابایی رفتیم مصلّی امام خمینی ساری. توی راه فهمیدیم که امیررضا و محمد مهدی هم دارن میان(پسردایی جونا).با اونها رفتیم داخل. 2 یا 3 دقیقه بعد مراسم شروع شد.خیلی مراسم سوزناک و قشنگی بود.تمام بچه ها لباس سبز علی اصغر به تنشون بود و ماماناشون اونها رو روی دستاشون لالایی میدادن وهای های از ته دل برای علی اصغر که تشنه اش بود ولی به جای آب تیر 3 شاخه به گلوی کوچولوش زده بودند گریه می کردند.هر کسی باید خودش مادر باشه و بچه شیرخواره داشته باشه تا بچه اش رو روی دستاش بگیره و به صورتش نگاه کنه و به یاد علی اصغر 6 ماهه ضجّه بزنه(حس و حال عجیبی بود و خدا رو شاکرم که تونستم به این مراسم برم و این حس رو تجربه کنم).من هم تن پارسا لباس علی اصغر پوشیدم و روی دستام لالایی دادمش .همه به این مراسم رفته بودیم تا به امام حسین بگیم که"بچه هامون فدای علی اصغرت" .وسط های مراسم عزیز صدیق و زندایی و متین و دختر دایی جون هم آمدند و به پارسا بیشتر خوش گذشت طوری که دوست نداشت بریم خونه.

همایش

همایش

پارسا و پسردایی جونا.به ترتیب از راست:محمد مهدی ،پارسا ،متین

همایش

امیررضا جون مشغول لالا در وسط مراسم

 همایش

 

رفتن به دسته ها:

از شب هفتم محرم دسته روی ها شروع شد و بیرون رفتن های ما هم شروع شد.همین شب بود که پارسا کلمه های "دستی"(دسته) و "عَنم" (علم) رو یاد گرفت.

شب هشتم هم رفتیم دسته.

شب تاسوعا یک کمی حلوا درست کردیم و بعد از دسته رفتیم حیاط خونه دایی جون علی چون همسایه شون داشت حلیم می زد و ما رفتیم تا هم حلیم هم بزنیم و حاجت بخوایم و هم حلوا پخش کنیم.

اینم یه عکس از یه مقدار از کل حلواها

نذری

ظهرتاسوعا بعد از دسته برای نهار رفتیم روستای "اوسا" درساری و نهار رو خونه دوست بابا مجتبی خوردیم چون هر سال تاسوعا نهار می دن.پارسا موقع نهار پیش بابایی بود و اینطور که دوستای بابایی و بابایی تعریف می کردند معلوم بود که به پارسا خیلی خوش گذشت چون تک تک آقایونی که اونجا بودند و پارسا عمو صداشون می زد مشغول سرویس دادن به پارسا بودند.به یکی می گفت :عمو دوغ ،به یکی می گفت :عمو "نونو" (نوشابه) ، عمو " پیچ پیچ " (کشمش).خلاصه حسابی کیف کرد بعد هم توی روستا واسه خودش قدم زد و در آخر هم با گریه سوار ماشین کردیمش (مامان فدات بشه که هیچ وقت سیر دَدَ نمیشی). پارسا همون اول توی ماشین خوابید.ساعت تقریباً 3:30 رسیدیم ساری. یواش یواش گلو دردی که 2 روز بود اذیتم میکرد ولی من به روی خودم نمی آوردم داشت عفونی میشد و تبدیل به سرماخوردگی شدید همراه با تن درد ولی باز هم با چند تا قرص خودم رو نگه داشتم و غروب رفتیم خونه ویلایی عموجون نایب در روستای "ریکنده " در قايمشهر چون شام همه عموجونا و عمه جونا با بچه هاشون اونجا بودند.به پارسا خیلی خیلی خیلی خوش گذشت و کلی برای همه شیرین زبونی کرد و به سوالهایی که ما بهش قبلاً یاد داده بودیم جواب میداد.مثل:

دو تا ابر به هم بخورن چی میاد ؟ " بابون " (بارون )

زنبور چی میسازه ؟ " عتل " (عسل )

کشتی کجا حرکت میکنه ؟ "آب "

خرس چی می خوره ؟ " عتل " ( عسل )

"عزیزم" گفتن و "بوس صدادار" هم که دیگه پای ثابت ناز ریختناشه. فقط اون شب من چون زیاد سر حال نبودم و خیلی حالم بد بود اصلاً یادم نبود ازش عکس بگیرم. ایشالله یک بار دیگه که روز باشه و بریم اونجا کلی عکس از پارسا در کنار اون مناظر زیبا می گیرم و میذارم.

صبح عاشورا سرماخوردگی قشنگ منو انداخت و تا ظهر نمی تونستم حرکت کنم. پارسا از بس "دستی " و "عنم "گفت و لباسهای گرمش رو که ما توی این چند شب چند لایه تنش می پوشیدیم همه رو آورد که بابایی دلش سوخت وبرای اینکه هواش عوض بشه و هم اینکه من استراحت کنم بردش بیرون.ولی همین که اونها رفتن من به جای استراحت ،مشغول مرتب کردن خونه شدم و بعد شروع کردم به تفت دادن آرد برای حلوایی که دوباره قرار بود درست کنیم و این دفعه به مقدار بیشتر. وسط های کار بابایی و پارسا اومدند.بابایی با هم زدن حلوا موقع سفت شدنش و پارسا با خوابیدن و اذیت نکردن در پخت حلوا کمکم کردند و بعد از گذاشتن حلوا لای نون های مخصوص ساعت 5:30 رفتیم مراسم شام غریبان.اول حلواها رو بین مردم تقسیم کردیم و بعد شمع روشن کردیم به نیت تمام حاجتهامون و سلامتی خانواده مون.کلی هم دسته دیدیم که به نظر من دسته های شام غریبان منظم تر و قشنگتره و تا ساعت 8:30 بیرون بودیم بعد رفتیم خونه.

عزاداری

عزاداری

ولی چه حیف شد چقدر زود گذشت این روزها و شبهایی که آدم بیشتر می تونست با خودش خلوت کنه و برای امامش عزاداری کنه.حالا از فردا چطوری پارسا رو که همش لباس میاره و میگه :"دستی" و "عنم "راضی کنم و بگم تموم شد و صبر کن تا سال دیگه ایشالله خودت رو بفرستیم جزو عزادارها توی دسته.با اینکه امسال سومین سالیه که می بریمش دسته ،حتی وقتی هم که چند روزه بود بردیمش دسته و گوشش به صدای طبل و سنج و نوحه آشناست ولی امسال اولین سالی بود که این حال و هوا رو متوجه شد و فهمید که دسته چیه؟ علم چیه ؟ زنجیر زدن چه جوریه ؟ وخودش هم همراه نوحه سینه میزد.

بغضم گرفت ،دیگه نمی تونم بنویسم.......................

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

خواهرجون محدثه
18 آذر 90 18:48
سلام پارسای عزیزم، فدات بشم که اینقدر نازی و شیرین زبون. شبی که اومدی ریکنده خونمون شیرین زبون ترین و مهربون ترین شده بودی. بازم بیا خوشحالمون کن.


سلام آجی جونم.مرسی حتماً بازم میام چون به من هم خیلی خیلی خوش گذشت.
مامان نيروانا
20 آذر 90 10:57
سلام دوست عزيزم، ممنونم كه به ما سر زدين و تولد دخترم رو تبريك گفتين. ميدونم كه شمام اين روزا بيصبرانه منتظر رسيدن روز تولد عزيزتون هستين. ايشالا خدا بهتون ببخشه و سالروز تولدش هم مثل همون لحظه ي اول تولد براتون پر از شيريني باشه. ببوسين پارسا جون رو و پيشاپيش تولدش رو بهتون تبريك ميگم.


مرسی عزیزم.بازم به ما سر بزنید.
مامی کیانا
20 آذر 90 16:14
سلام مهربونم چطوری بهتری؟ ماشالا به پارسای گل که تو همه مراسم شرکت کرد عزاداریتون قبول باشه بازم مرسی از اینکه همیشه به ما سر میزنی من هم تا میام زودی وبلاگ پارسا جونو باز میکنم و آخر از همه میبندم تا همه عکس ها لود بشه تا بتونم روی ماهشو ببینم مواظب خودت باش عزیزم


سلام عزیزم.مرسی بهترم.تو بهترین دوست من بودی و هستی و می دونم که مهربونیهات هیچ وقت تمومی نداره.کیانا جونمو ببوس.
مامی کیانا
20 آذر 90 16:19
راستی تا تولد پارسا جونم که خیلی نمونده ایشالا همیشه سالم و شاد باشید منتظر عکس های جدید هستیم


آره.حالا پارسا یک کم سرما داره.خدا کنه تا فردا بهتر بشه تا بتونم چند تا عکس خوب واسه تولدش ازش بگیرم.
مامان هامان
22 آذر 90 10:05
پارسا جونم تولدت مبارک


خاله جون ممنونم.
سمانه مامان پارسا جون
22 آذر 90 11:28

تولدت مبارک عزیزم



مرسی خاله جون.
مامی کیانا
22 آذر 90 13:59
حالا که دارم این مطلبو مینویسم کمتر از 3 ساعت به تولد هدیه خوب خدا به بهترین دوستم مونده از همینجا دوباره تولدشو تبریک میگم ایشالا همیشه سالم و شاد و یک پسر خوب و صالح برای مامان و بابا باشی

هفت تا آسمون پر از گلای یاس و میخك
با صد تا دریا پر عشق و اشتیاق و پولك
یه قلب عاشق با یه حس بیقرار و كوچك
فقط می خواد بهت بگه تولدت مبارك



مرسی خاله جون.ممنونم که همیشه با محبت هات و توجهات مامانی منو حسابی ذوق زده می کنی و همیشه خدا رو شکر می کنه که دوست به این خوبی نصیبش کرده.