پارسا و شرکت در مراسم های ماه محرم
همایش شیرخوارگان حسینی:
اولین مراسمی که یکی یدونه ما در محرم امسال شرکت کرد "همایش شیر خوارگان حسینی" بود.یکی از آرزوهای من و بابا مجتبی بردن پسرمون به این مراسم بود که بالاخره امسال به آرزومون رسیدیم. صبح جمعه ششم محرم ساعت 8 بیدار شدیم و به پارسا گفتیم که می خواهیم بریم "دَدَ " پیش یه عالمه نی نی و پارسا هم که عشق بیرون سریع لباساشو پوشید و با بابایی رفتیم مصلّی امام خمینی ساری. توی راه فهمیدیم که امیررضا و محمد مهدی هم دارن میان(پسردایی جونا).با اونها رفتیم داخل. 2 یا 3 دقیقه بعد مراسم شروع شد.خیلی مراسم سوزناک و قشنگی بود.تمام بچه ها لباس سبز علی اصغر به تنشون بود و ماماناشون اونها رو روی دستاشون لالایی میدادن وهای های از ته دل برای علی اصغر که تشنه اش بود ولی به جای آب تیر 3 شاخه به گلوی کوچولوش زده بودند گریه می کردند.هر کسی باید خودش مادر باشه و بچه شیرخواره داشته باشه تا بچه اش رو روی دستاش بگیره و به صورتش نگاه کنه و به یاد علی اصغر 6 ماهه ضجّه بزنه(حس و حال عجیبی بود و خدا رو شاکرم که تونستم به این مراسم برم و این حس رو تجربه کنم).من هم تن پارسا لباس علی اصغر پوشیدم و روی دستام لالایی دادمش .همه به این مراسم رفته بودیم تا به امام حسین بگیم که"بچه هامون فدای علی اصغرت" .وسط های مراسم عزیز صدیق و زندایی و متین و دختر دایی جون هم آمدند و به پارسا بیشتر خوش گذشت طوری که دوست نداشت بریم خونه.
پارسا و پسردایی جونا.به ترتیب از راست:محمد مهدی ،پارسا ،متین
امیررضا جون مشغول لالا در وسط مراسم
رفتن به دسته ها:
از شب هفتم محرم دسته روی ها شروع شد و بیرون رفتن های ما هم شروع شد.همین شب بود که پارسا کلمه های "دستی"(دسته) و "عَنم" (علم) رو یاد گرفت.
شب هشتم هم رفتیم دسته.
شب تاسوعا یک کمی حلوا درست کردیم و بعد از دسته رفتیم حیاط خونه دایی جون علی چون همسایه شون داشت حلیم می زد و ما رفتیم تا هم حلیم هم بزنیم و حاجت بخوایم و هم حلوا پخش کنیم.
اینم یه عکس از یه مقدار از کل حلواها
ظهرتاسوعا بعد از دسته برای نهار رفتیم روستای "اوسا" درساری و نهار رو خونه دوست بابا مجتبی خوردیم چون هر سال تاسوعا نهار می دن.پارسا موقع نهار پیش بابایی بود و اینطور که دوستای بابایی و بابایی تعریف می کردند معلوم بود که به پارسا خیلی خوش گذشت چون تک تک آقایونی که اونجا بودند و پارسا عمو صداشون می زد مشغول سرویس دادن به پارسا بودند.به یکی می گفت :عمو دوغ ،به یکی می گفت :عمو "نونو" (نوشابه) ، عمو " پیچ پیچ " (کشمش).خلاصه حسابی کیف کرد بعد هم توی روستا واسه خودش قدم زد و در آخر هم با گریه سوار ماشین کردیمش (مامان فدات بشه که هیچ وقت سیر دَدَ نمیشی). پارسا همون اول توی ماشین خوابید.ساعت تقریباً 3:30 رسیدیم ساری. یواش یواش گلو دردی که 2 روز بود اذیتم میکرد ولی من به روی خودم نمی آوردم داشت عفونی میشد و تبدیل به سرماخوردگی شدید همراه با تن درد ولی باز هم با چند تا قرص خودم رو نگه داشتم و غروب رفتیم خونه ویلایی عموجون نایب در روستای "ریکنده " در قايمشهر چون شام همه عموجونا و عمه جونا با بچه هاشون اونجا بودند.به پارسا خیلی خیلی خیلی خوش گذشت و کلی برای همه شیرین زبونی کرد و به سوالهایی که ما بهش قبلاً یاد داده بودیم جواب میداد.مثل:
دو تا ابر به هم بخورن چی میاد ؟ " بابون " (بارون )
زنبور چی میسازه ؟ " عتل " (عسل )
کشتی کجا حرکت میکنه ؟ "آب "
خرس چی می خوره ؟ " عتل " ( عسل )
"عزیزم" گفتن و "بوس صدادار" هم که دیگه پای ثابت ناز ریختناشه. فقط اون شب من چون زیاد سر حال نبودم و خیلی حالم بد بود اصلاً یادم نبود ازش عکس بگیرم. ایشالله یک بار دیگه که روز باشه و بریم اونجا کلی عکس از پارسا در کنار اون مناظر زیبا می گیرم و میذارم.
صبح عاشورا سرماخوردگی قشنگ منو انداخت و تا ظهر نمی تونستم حرکت کنم. پارسا از بس "دستی " و "عنم "گفت و لباسهای گرمش رو که ما توی این چند شب چند لایه تنش می پوشیدیم همه رو آورد که بابایی دلش سوخت وبرای اینکه هواش عوض بشه و هم اینکه من استراحت کنم بردش بیرون.ولی همین که اونها رفتن من به جای استراحت ،مشغول مرتب کردن خونه شدم و بعد شروع کردم به تفت دادن آرد برای حلوایی که دوباره قرار بود درست کنیم و این دفعه به مقدار بیشتر. وسط های کار بابایی و پارسا اومدند.بابایی با هم زدن حلوا موقع سفت شدنش و پارسا با خوابیدن و اذیت نکردن در پخت حلوا کمکم کردند و بعد از گذاشتن حلوا لای نون های مخصوص ساعت 5:30 رفتیم مراسم شام غریبان.اول حلواها رو بین مردم تقسیم کردیم و بعد شمع روشن کردیم به نیت تمام حاجتهامون و سلامتی خانواده مون.کلی هم دسته دیدیم که به نظر من دسته های شام غریبان منظم تر و قشنگتره و تا ساعت 8:30 بیرون بودیم بعد رفتیم خونه.
ولی چه حیف شد چقدر زود گذشت این روزها و شبهایی که آدم بیشتر می تونست با خودش خلوت کنه و برای امامش عزاداری کنه.حالا از فردا چطوری پارسا رو که همش لباس میاره و میگه :"دستی" و "عنم "راضی کنم و بگم تموم شد و صبر کن تا سال دیگه ایشالله خودت رو بفرستیم جزو عزادارها توی دسته.با اینکه امسال سومین سالیه که می بریمش دسته ،حتی وقتی هم که چند روزه بود بردیمش دسته و گوشش به صدای طبل و سنج و نوحه آشناست ولی امسال اولین سالی بود که این حال و هوا رو متوجه شد و فهمید که دسته چیه؟ علم چیه ؟ زنجیر زدن چه جوریه ؟ وخودش هم همراه نوحه سینه میزد.
بغضم گرفت ،دیگه نمی تونم بنویسم.......................