نبض زندگی ما ، پارسانبض زندگی ما ، پارسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

پارسا قشنگترین هدیه خدا

پسر کوچولوی آسیب دیده ی من

1392/11/30 15:32
نویسنده : مام پارسا
1,153 بازدید
اشتراک گذاری

این مطلبی که الان دارم اینجا می نویسم اصلاً اصلاً واسم خوشایند نیست

ولی فقط واسه اینکه همیشه یادم باشه که شاکر خدای مهربون باشم ...این مطلب رو می نویسم

پس اگه طاقتشو دارید با من به ادامه مطلب بیاید:

شنبه غروب بود...

من داشتم با دستوری که از وبلاگ خوب آشپزی مامان ها یاد گرفته بودم کاپ کیک کاکایویی درست می کردم

 

1 

کلی ذوق داشتم...

**********************************

پارسا هم مشغول خمیر بازی بود و یه خرگوش خوشگل هم درست کرده بود

1

ساعت 9و نیم شب شده بود و کاپ کیک های من توی فر دیگه آماده شده بود و تازه فر رو خاموش کرده بودم...بابایی هم هنوز سرکار بود و نیومده بود

تازه روی مبل نشسته بودم که پارسا به طرف میز عسلی دوید تا بشینه کنارشون که یهو صدای گریه اش بلند شد و چونه اش رو با دستش گرفت

فوری روی زمین خوابوندمش تا ببینم زیر چونه اش یا شاید دندوناش طوری شده باشه

دستش رو که از روی چونه اش برداشتم دیدم واااااااااااااااااااااااااااااای زیر چونه اش به اندازه 2 سانت پاره شده و داره ازش خون میاد

فقط بهش گفتم چیزی نیست ولی خودم از هول تمام بدنم داشت می لرزید و اولش گوشی تلفن رو گرفتم تا به مجتبی زنگ بزنم ولی بعد بی خیال شدم ...آخه تا مجتبی میرسید من می مردم

بعد فوری به عمه جون حوریه زنگ زدم تا بیاد ببینه که بخیه می خواد یا نه

بعد گوشی رو گرفتم تا به مجتبی زنگ بزنم که بیاد...ولی مگه گوشی روی گوشم بند میشد...دستام به حدی می لرزید که گوشی 5 یا 6 سانت روی گوشم چپ و راست می رفت...همین طور هم گریه می کردم

بعد از اون تمام آپارتمان توی خونمون بودند ...عمه جون بزرگه...عموجون اسد...زن عمو ...دایی جون علی

خلاصه همه کنارمون بودند و من در حالی که پارسا توی بغلم بود های های گریه می کردم...بیچاره پارسا شوک شده بود و گریه نمی کرد

همون موقع بابایی اومد...من و بابایی و دایی جون ، پارسا رو بردیم بیمارستان بوعلی(پارسا خودش گفت دایی جون هم با ما بیاد)

رفتیم سمت اتاق عمل سرپایی و تا نوبتمون بشه بیست دقیقه ای کشید

من که جز گریه و دعا و نذر و نیاز کاری ازم بر نمی اومد

دایی جون یه کمی از کارهای پذیرش رو انجام داد که نوبت به پارسا رسیده بود...بابایی گفت برم بگم دایی جون باهاش بره اتاق عمل

چون من به هیچ وجه نمی تونستم برم توی اتاقی که بچه ام قرار بود درد بکشه و گریه کنه

بابایی و دایی جون پارسا رو بردند توی اتاق

منم رفتم دنبال بقیه کارهای پذیرش...ولی هر صدای گریه ای که می شنیدم فکر می کردم پارساست و برگه رو روی میز پذیرش مینداختم و می دوییدم سمت اتاق عمل

شاید 8 یا 9 باری طول سالن رو دوییدم و دوباره برگشتم سراغ کارم

پارسا موقع بی حسی زدن توی زخمش به طرز خیلی وحشتناکی گریه می کرد...

ولی بعد موقع بخیه زدن گریه هاش کمتر بود...در واقع بیشتر آی آی می گفت...خداییش خیلی مرد بود پسرم...طاقت و تحملش توی این سن واقعاً مثال زدنیه

بابایی هم از همون جا قول یه ماشین اسباب بازی رو به پارسا داد

خلاصه نیم ساعتی طول کشید تا کار بخیه زدن تموم بشه...4 تا بخیه خورده بود

بعد دیگه پارسا آروم شده بود...فقط حال من و بابایی به خاطر اون صحنه هایی که دیده بودیم بد بود

ساعت 11 شب شده بود ...دایی جون رو رسوندیم خونه و خودمون رفتیم تا هم داروی پارسا رو بگیریم و هم اگه اسباب بازی فروشی باز بود براش اسباب بازی بگیریم

که از شانس خوب پسرم یه مغازه باز بود ...پارسا بعد از کلی فکر کردن و بابایی رو این طرف و اون طرف مغازه کشوندن(آخه بغل بابایی بود) بالاخره یه آمبولانس دید که چشمش رو گرفت و اتفاقاً به قضیه خودش هم بی ربط نبود

این بود ماجرای شنبه شب ما

*************************************

این عکس ها رو بعد از اومدن از بیمارستان و شام خوردن و جا افتادن حالمون گرفتم

1

اینم ناز منه که چونه اش پانسمان شده ست...

موقع برگشتن از بیمارستان توی ماشین گفت: من دوست داشتم از اون کیک کوچولوها بخورم...واسه همین وقتی اومدیم خونه فوری بهش دادم

 

2

 

***************************************

از یکشنبه چون مهد کودک نمیره ...خودش رو تو خونه با نقاشی کشیدن و کاردستی درست کردن سرگرم می کنه...

الهی قربونش برم...از وقتی رفت مهد کودک بیشتر یاد گرفت تا خودش رو سرگرم کنه و به من کاری نداشته باشه

البته منم این روزها واسه اینکه پارسا کمتر بدو بدو کنه کارم کتاب خوندنه...فکر کنم روزی ده پونزده تا کتاب می خونم واسش...بیشتر کتابهایی توی سبک "می می نی" و "شیمو شیمو" و "جوجه اردکی" رو می پسنده

راستی یکشنبه وقتی زنگ زدم مهد تا بگم پارسا این هفته نمیاد...شماره رقیه جون رو هم گرفتم تا پارسا رو خوشحال کنم

وقتی بهش گفتم داشت بال در می آوردفرشته

غروب هم به رقیه زنگ زدم و کلی دوتایی با هم حرف زدن...تازه قراره خونه همدیگه هم برنقلب

این عکسها رو هم یکشنبه گرفتم

1

********************************

اینجا از من پنبه خواست تا کار دستی درست کنه...

1

من توی آشپزخونه بودم...وقتی برگشتم دیدم کاردستی آدم برفی درست کرد با گوله های برفی

خداییش دهنم وا مونده بودتعجب

1

***********************************

اینم جیگرمه با آمبولانسی که بابایی اون شب براش خرید...

این عکسها رو دوشنبه گرفتم

1

1

****************************

اینجام با رنگ انگشتی و مداد شمعی اولش داشت خیلی قشنگ نقاشی می کشید ولی بعدش کم کم دیگه داشت توی رنگ انگشتی غرق میشدنیشخند

1

قربون ذوقت برم..یعنی کثیف کاری کردن انقدر ذوق داره؟متفکر

1

1

1

**************************************

این ماشین پلیسش قبلاً آنتن و آزیرهاش افتاده بود...که پارسا خودش خیلی ابتکاری با خمیر بازی براش آنتن و آژیر گذاشت...یعنی با این حرکتشم ما کف کرده بودیمتعجب

کلاً پسرم ماشالله سرشااااااااااااااااااار از خلاقیتهقلب

1

دوشنبه آخر شب پارسا رو بردیم حمام...باید پانسمانش رو در می آوردیم...با هر مصیبتی بود پانسمانش رو باز کردیم...و باز من بعد از دیدن زخمش و بخیه اش گریه ام گرفت

از همون شب هم شروع کردیم به زدن پمادی که دکتر داده بود تا جاش بعدها نمونه....

شنبه سوم اسفند هم باید بریم تا بخیه اش رو بکشیم

********************************

این عکسها رو هم سه شنبه غروب گرفتم

1

1

1

الان خدا رو شکر حال پسرم خوبه و همش باید بگم پارسا ندو ...پارسا بشین...پارسا نپر

روز اول خیلی حالم بد بود و همش با دیدن پارسا گریه ام می گرفت...ولی بعد از اون با صحبت های خواهر گلم آرامشم بیشتر شد...حالا از اون به بعد هر وقت که پارسا رو می بینم خدا رو صد هزار مرتبه شکر می کنم

خدا رو شکر می کنم بابت اینکه پسرم صحیح و سالم کنارمه ...می تونه حرف بزنه...بازی کنه... نفس بکشه...

نمی خواستم راجع به این مطلب توی وبش پستی بذارم ولی بعدش پشیمون شدم...تصمیم گرفتم این مطلب رو با وجود اینکه یادآوری اش برام سخت و دردناک بود اینجا بنویسم تا بعد ها یادم باشه که خدا چققققققققدر هوامونو داره و همه چیز می تونست بدتر از این باشه ولی خدای مهربون نذاشت اتفاق بدتری واسه پسرم بیفته

خدای مــــــــــــــــــــــــــــــــن شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکرت

 پی نوشت: جزییات توی اتاق عمل رو به دلیل دلخراش بودن سانسور کردم و همچنین عکسهایی که از نزدیک از بخیه اش گرفته بودم و واضح بود رو نذاشتم

ببخشید اگه با گذاشتن این پست دلتون رو درد آوردم...واقعاً شرمنده تونم

دعا کنید موقع بخیه کشیدن ، پسر نازم زیاد درد نکشهدل شکسته

دوستتون دارم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامي كيانا
7 اسفند 92 13:00
واي چي شد زهرا مردم و زنده شدم تا پستتو بخونم چه اتفاق بدي خداروشكر كه بدتر از اين اتفاق نيفتاد خيلي ناراحت شدم واي چيكار كردي وقتي پارسا تو اتاق عمل بود بس كه شيطوني ميكنن باز هم خدا رحم كرد باز خوب بود دور و برت بودن و تنها نبودي لبخندشو با اون پانسمانش دلم يجوري ميشه عكسهاشو ميبينم قربونش برم كه لبخند ميزنه به رقيه جون بگو بياد به پارسايي روحيه بده خوب خيلي خيلي مراقب خودتون باشيد ببوس پارسايي رو
مام پارسا
پاسخ
الهی قربونت برم ..منو ببخش که با گذاشتن این عکسها ناراحتت کردم...بخدا قصد ناراحت کردنتون رو نداشتم .. آره واقعاً از بس که شیطونن...البته بیچاره اون لحظه اون جورام در حال شیطنت بود...ولی خب قسمت بود که این اتفاق بیفته...خدا رو شکر که بدتر از این نشد چشم عزیز دلم...حتتتتتماً