پارسا در روز های آخر پاییز
چند روز پیش من و پارسا با هم رفته بودیم بیرون.پارسا توی یه مغازه یه اسباب بازی دید وخیلی خوشش اومد فقط ایستاد و نگاهش کرد.پسر گلم حتی برای خریدنش هم لج نکرد.
وقتی اومدیم خونه خودش با زبون بچه گونش ماجرا رو نصفه و نیمه واسه بابا جونش تعریف کرد بعد بابایی از من پرسید که چی شده و من هم گفتم که از یه ببر بادی خوشش اومده بود.
دیروز ظهر وقتی بابایی اومد خونه دیدیم که همون ببری که پارسا جون ازش خوشش اومده بود رو خرید و براش آورد.پارسا خیلی خیلی خوشحال شده بود و سریع رفت روش نشست و می گفت: "هن هن ".
بابایی واسه اذیت کردن پارسا بدو بدو می رفت سمت ببریش و می گفت : " من بشینم من بشینم "و پارسا هم با یه جیغ بنفش بابایی رو فراری می داد.
خلاصه حسابی سرگرم شده بود و از سورپرایز بابایی ذوق کرده بود و از ببری جونش حتی موقع خواب هم دل نکند و سر ببریش رو بغل کرد و خوابید و وقتی هم که از خواب بیدار شد اولین کلمه ای که به زبون آورد "ببی" (ببری) بود و سریع رفت سراغ ببریش.
باباجون دوستت داریم
و از اینکه با وجود این همه مشغله کاری باز هم به فکر خوشحال کردن ما هستی ازت خیلی خیلی ممنونیم.
یک اتفاق جالب دیگه که توی این چند روزه در مورد پارسا پیش اومد این بود که :
چند روز پیش به پارسا گردو و کشمش (به قول خودش" گدو و پیچ پیچ ") که خیلی هم دوست داره دادم تا بخوره .پارسا ظرف گردو وکشمش رو گرفت و رفت و یه گوشه بی سرو صدا نشست.
چند دقیقه بعد دیدم دادش در اومد و با یکی دعوا داره رفتم تا ببینم که چه خبره دیدم که این آقا ، عروسک "گور گور"(قورقوری )شو گرفته توی بغلش و به زور داره دهن عروسک بینوا گردو و کشمش میذاره و تازه باهاش دعوا هم داره که چرا نمی خوره.
پارسا با تمام قوا در حال تلاش
( اَه ه ه ه ه.مامانی این چرا نمی خوره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ )