شب یلدا و خاطره هاش
هر سال شبهای یلدا همه میرن خونه بزرگترها ی فامیل .دور هم میشینن و از قدیما میگن از اون موقع ها که هنوز زندگیها انقدر سخت و پیچیده نشده بود و مردم بیشتر خبر همو داشتند،بیشتر به هم محبت می کردندو تو غم و شادی یار و یاور هم بودند.
ما هم هر سال این شب بلند رو یا خونه مامان ستاره(مامان باباجون) و یا خونه پدرجون(باباجون خودم) می رفتیم.
تنها سالی که ما شب یلدا هیج جا نرفتیم و خونه بودیم سال 88 بود چون اون موقع پارسا فقط هشت روزش بود و من و بابایی واسه اینکه یکی یدونه مون دو هوا نشه و سرما نخوره مهمونی نرفتیم.همه عمه جونا و عموجونا اون شب خونه مامان ستاره جمع بودند.
البته ماهم از شام و تدارکات شب یلدا بی بهره نبودیم و همه چیز به موقع به ما هم می رسید حتی بیشتر از اندازه ای که می تونستیم بخوریم.تازه مهمونهای خونه مامان ستاره هم به عشق پارسای تازه به دنیا اومده به نوبت می اومدند پیش ما و ما اصلاً تنها نبودیم.
خلاصه اون شب من و بابایی و گل پسرمون سه تایی این شب بلند رو سر کردیم و البته خیلی خیلی هم بهمون چسبید و اون هم فقط به خاطر حضور پارسای نورسیده مون بود.
امسال من و بابایی و پارسا جون رفتیم خونه پدرجون و مامان صدیق.دایی جون محمد اینا هم اونجا بودند.پارسا حسابی با متین بازی کرد و دیگه اصلاً قابل کنترل نبود حتی موقع شام هم کنار من ننشست تا هر کاری که دلش خواست راحت انجام بده.
متین و پارسا
کلی شادی می کرد و جیغ میزد و از ته دل می خندید.
بعد از شام بساط شب چله رو پهن کردیم همون اول از سفره عکس گرفتم چون می دونستم که دیگه نمیشه.
بعد بابا هندونه شب چله رو شکوند.قرمز وشیرین و آبدار بود و به همه مون هم گفت :هندونه شب یلدا رو بخورید تا تابستون گرمیتون نکنه (طبق گفته قدیمی ها).
پارسا خوردنی ها رو از پشمک شروع کرد البته اینم بگم که وقتی به پشمک دست میزد بدش می اومد و می گفت : " مو " از اون ور هم خوردنش رو دوست داشت برای همین به ما می گفت بدید دهنم تا خودش مجبور نباشه به "پَ پَ"(پشمک به زبون خودش) دست بزنه.
بعد هم به طرز فجیعی هندونه خورد طوری که ما داشتیم از زیر دست و بالش آب هندونه رو جمع می کردیم.
بعد از خوردن همه خوردنیها نوبت به فال حافظ رسید.
برای همه فال گرفتم حتی برای متین و پارسا که از همه کوچولوتر بودند و کلی سر معنی فال ها و شیطنت های بابا مجتبی در مورد اون کسی که داشتم فالش رو می خوندم خندیدیم.
و اینطوری بلندترین شب سال رو با دور هم بودن و گفتن و خندیدن گذروندیم و کوتاهش کردیم.
اون شب از ته دل آرزو کردم که سایه بزرگترهای خونه هامون (مامان و باباها )از بالای سرمون کم نشه چون واقعا چشم و چراغ خونه هستند و وجودشون تنها بهونه دور هم جمع شدن بچه ها و آغوش گرم و بی کرانشون تنها جایگاه آرامش گرفتن برای ما بچه هاست.