یه جمعه زمستونی
جمعه ای که گذشت روز خیلی خوبی برای من و پارسا بود.
هوا عالی و آفتابی بود و جون میداد واسه بیرون رفتن.
نزدیکای ظهر با دایی جون علی اینا رفتیم پارک .
توی پارک پارسا و محمدمهدی و امیررضا از این طرف به اون طرف می دوییدندو بازی می کردند و می خندیدند.خیلی بهشون خوش گذشت.
دایی جون برامون پفک خرید وخوردیم.واسه اینکه بچه ها زیاد پفک نخورن ما گفتیم کمتربخره.
دقیقاً از عکس ها پیداست که بچه ها خیلی کم پفک خوردن.(آخی بیچاره بچه ها)
بعد محمد مهدی و پارسا رفتند سمت تاب و سرسره .
اولش کلی تاب بازی کردن
بعد رفتن سرسره بازی.
پارسا تا قبل از این هر بار که می بردیمش پارک و روی سرسره میذاشتیمش می ترسید و بازی نمی کرد ولی این بار چون می دید محمد مهدی داره سرسره بازی می کنه اون هم رفت سمت سرسره. خودش از پله ها می رفت بالا و بعد سر می خورد و باز بدو بدو می رفت سمت پله ها و چندین بار این بازی رو انجام داد. من هم تعجب کرده بودم و هم خوشحال بودم از اینکه بالاخره ترسش از سرسره ریخت.
بعد از اینکه بازیش با وسایل تموم شد ، یه جا آب گلی پیدا کرد و توش شروع کرد به بپر بپر و من هم دیدم که داره کیف می کنه گذاشتم هرچقدر دلش خواست خودشو کثیف کنه.
بعد از اینکه بچه ها از بازی سیر شدند رفتیم خونه هامون.
پارسا با اون گل بازی تو پارک یه حموم حسابی لازم داشت.حمومش رو رفت ، نهارش رو با اشتها خورد و خوابید.
برای شام هم می خواستیم خونه عموجون اسد بریم.از وقتی به پارسا گفتم که می خوایم بریم خونه محمد(پسرعموجونش) ، هر لحظه لباساشو می آورد و می گفت :"بییم ممد" (بریم خونه محمد)
غروب وقتی داشتم آماده اش می کردم تا بریم ، وسط لباس پوشیدن رفت دفتر نقاشی و مدادش رو گرفت و گذاشت توی کیفم.
شب تو خونه عموجون به پارسا خیلی خیلی خوش گذشت کلی با محمد بازی کردند از آجر بازی گرفته تا بازی فکری
در آخر هم بازی با کامپیوتر البته چون پارسا بازی با کامپیوتر بلد نبود فقط با زدن دکمه های کیبورد بازی رو خراب می کرد و داد محمد رو در می آورد ولی در کل خیلی قشنگ با هم بازی کردند بدون اینکه به کسی کار داشته باشن.
راستی پارسا اونجا هم از دفتر نقاشیش دل نکند و خودش رو با نقاشی کشیدن هم سرگرم می کرد و تازه واسه خودش توضیح هم میداد :اینم ابو(اینم ابرو) ، اینم چشه و اینم ماشینه ......
خلاصه این جمعه از صبح تا شبش به یکی یدونه مون خیلی خیلی خیلی خوش گذشت.