پارسایی نگو یه دسته گل
نه دوست جونا ، اشتباه نیومدید اینجا همون وبلاگ پارسا یدونه ست.فقط قیافه اش یه کم تغییر کرده ، البته یه کم که چه عرض کنم ، درواقع خیلی تغییر کرده.
من و بابا مجتبی خیلی تلاش کردیم تا با یه ترفندی پارسا رو راضی کنیم تا پدرجون موهاشو کوتاه کنه ولی پارسا به خاطر ترس از اصلاح همیشه مقاومت می کرد
یه مدت که می گذشت ما دوباره تلاش می کردیم و باز هم پارسا مقاومت می کرد
خلاصه
این پروسه معیوب ماه ها ادامه داشت ، تا اینکه:
دیشب من و بابا مجتبی تصمیم گرفتیم خودمون دست به کار بشیم و طی یک طرح ضربتی پارسا رو غافلگیر کردیم
بابایی با بازی ماهیگیری پارسا رو سرگرم کرد
و من خیلی فرز و ماهرانه دست به شونه و قیچی بردم و بالاخره هپلی جونمونو خوشگل و مرتب کردیم
و خوشبختانه از گریه های وحشتناک دفعه های قبل هم خبری نبود و اصلاً اصلاً گریه نکرد.
هووووووووووووووووورااااااااااااااااااااااااا
البته مامانی اولین بار نبود که از این هنر نمایی ها می کرد و کارش هم انقده خوب بوده که پدرجون " استاد آرایشگری از نوع مردانه اش" هر دفعه از کارش راضی بود و به داشتن همچین دختری افتخارمی کرد. چی کار کنیم دیگه هنر تو خون ما جریان داره (چه در نوشابه ای واسه خودم باز کردم).
حالا اینم چند تا عکس در نماهای مختلف از هنر نمایی مامانی :
اینم یه لوس بازی از این جیگر طلا با اون چال کنار لپاش که حسابی خوردنیش کرده
عاشقتم عزززززززززیـــــــزم