آخجون آخجون آخجون ، رفتیم دوباره تهرون
بالاخره بعد از 9 ماه ، من و پارسایی و بابایی رفتیم تهران خونه خاله جون اینا.
آخرین باری که رفته بودیم خونشون اردیبهشت ماه بود ولی بعدش هربار که می خواستیم بریم به خاطر مشغله کاری بابا مجتبی نمیشد.
تا اینکه این بار چون چند روزی تعطیل بود بابا مجتبی پیشنهاد داد بریم و ما هم از خدا خواسته قبول کردیم.
وسایل رو جمع کردیم و شنبه ساعت 8:30 شب راه افتادیم سمت تهران.
پارسا خیلی خیلی خوشحال بود .ما اصلاً باورمون نمیشد که انقدر جاده اونم توی شب بهش خوش بگذره .از شانس خوبمون از شهر شیرگاه به بعد یکسره برف می بارید.
پارسا از شیشه بیرون رو نگاه می کرد و در تمام مسیر روی لبهاش خنده بود ،واقعاً درسته که میگن برف شادی آوره.
از همون جا کلمه برف رو هم یاد گرفت آخه این اولین برفی بود که امسال می دید و مدام می گفت : " بابا ، بَف میاد ".
انقدر خوشحال بود و ذوق تماشای بیرون رو داشت که با وجود اینکه شب بود ولی کل راه رو بیدار بود و فقط 45 دقیقه آخر راه رو خوابید و من و بابایی هم از خوشحالیش خوشحال بودیم.
ساعت 12:30 شب خونه خاله جون اینا رسیدیم .
پارسا از خوشحالی داشت بال در می آورد و از همون اول با غزل مشغول بازی شد و تا ساعت 4 صبح بیدار بودیم.
هوای تهران به خاطر برف روز قبلش خیلی خیلی سرد بود و اصلاً نمیشد از خونه بیرون رفت واسه همین ما پارسا رو زیاد از خونه بیرون نبردیم و اگر می خواستیم جایی هم بریم من و بابا مجتبی فقط می رفتیم و پارسا پیش عمو مهران و غزل و خاله جون می موند و جالب اینکه اصلاً انگار ما رو نمی خواست و اگر یه روز کامل هم پیشش نبودیم خبری از ما نمی گرفت.
تموم اسباب بازی های غزل رو ازتوی کمدش در می آورد و می گفت : "منه " و دیگه به خود غزل هم نمی داد و غزل بیچاره هم رو حساب بزرگتر بودن همیشه باید کوتاه می اومد (البته غزل هم فقط 6 سالشه).
پارسا اونجا هم از نقاشی دل نکند و حتی روی میز تحریر خاله جون هم با ماژیک "ماشین " و "هو هو چی چی" کشید.
یه شب همه با هم رفتیم فروشگاه هایپر استار .توی راه که داشتیم می رفتیم فروشگاه ، برج میلاد رو به پارسا نشون دادیم .واسش خیلی جالب بود و خوشش اومده بود و دیگه راضی نمیشد سوار ماشین بشیم و بریم .در آخر هم با گریه سوار ماشین کردیمش و مدام می گفت : "می یاد "(برج میلاد) انگار که داره رفیق قدیمی شو صدا می زنه.
بعد هم که رسیدیم فروشگاه یه کم واسه خودش چرخید ، یه کم هم پیش خاله جون اینا بود تا من و بابایی بتونیم راحت بگردیم و خرید کنیم.
واسه خودش قمقمه و دفتر نقاشی و خمیر بازی و هوهو چی چی ( قطار) برداشت.
خلاصه حسابی بهش خوش گذشت وتا ساعت 12 شب بودیم فروشگاه.
موقع خارج شدن از فروشگاه رفت سمت پله برقی و به یک بار بالا و پایین رفتن قناعت نکرد و 3 یا 4 باری بالا و پایین کرد تا اینکه راضی به رفتن شد.
باز هم طبق معمول این چند شب ساعت 4 صبح خوابیدیم.( دیگه حسابی خوش خوشونه پارسا و غزل بود)
یه روز هم من و بابایی رفتیم برای عزیز دردونه مون چند دست لباس خوشگل خریدیم.
بعد از 4 روز گشت و گذار و تفریح و از همه مهمتر دیدن خواهر گلم وغزلی و بابای غزلی چهارشنبه ساعت 12:30 شب به سمت ساری حرکت کردیم.
بر خلاف موقعی که داشتیم می رفتیم تهران و پارسا اصلاً نخوابید این بار همین که راه افتادیم پارسا خوابید و وقتی رسیدیم ساری توی خونه بیدار شد.انگار که چون فهمید داره بر می گرده خونه حوصله بیدار بودن رو نداشت.
ساعت 4:30 صبح رسیدیم خونه . وقتی رسیدیم داشتیم می لرزیدیم چون خونمون از سیبری سردتر بود.
بابا مجتبی سریع تموم بخاری ها و سماور رو روشن کرد و من هم پارسا رو زیر چند تا پتو کنار بخاری نگه داشته بودم تا سرما نخوره ، طوری که فقط یه صورت کوچولو از زیر پتو معلوم بود.
باباجون تنهایی تموم وسایل رو از توی ماشین آورد تو خونه ، پارسا هم که تازه بیدار شده بود ، خنده اش گرفته بود از اینکه اینطور پتو پیچش کردم.
وقتی که بیدار شد اولین چیزی که دید عکس خودش روی دیوار بود و با خوشحالی گفت :"عکس پاسا " و بعد همه جای خونه رو نگاه کرد .معلوم بود که دلش واسه خونه و اسباب بازی هاش تنگ شده بود و رفت سمت اسباب بازیهاش و یکی یکی بهمون نشونشون می داد.
بعد بابایی سه تا چایی داغ برامون ریخت که توی اون سرما حسابی چسبید و گرممون کرد.
واسه دیدن بقیه عکس ها برید به ادامه مطلب :
غزل و پارسا
پارسا توی هایپر استار
پارسا با چهره پر از شیطنت روی پله برقی ایستاده.شیطنت رو میشه از توی چشماش و حالت لبهاش متوجه شد
پارسا عروسک غزل رو روی پا گرفت تا بخوابونه
چون مدل چشم های عروسک به حالت بسته بود پارسا به زور می خواست چشماش رو باز کنه و همزمان هم می گفت : نی نی پاشوووووووووو