پارسا در سیزده بدر 91
و بالاخره سیزده بدر :
ظهر روز یازدهم عید ، من و بابایی و پارسایی و مامان ستاره رفتیم سمت سنگده.
توی راه پارسا کلی ببعی و گاو و مرغ و خروس دید و توی تموم راه داشت می خندید و خوشحالی می کرد.
بعضی موقع ها هم می رفت پیش مامان ستاره می نشست و دوتایی با هم شعر و آواز می خوندند.
بعد از ظهر رسیدیم سنگده ، کلی کار داشتیم تا انجامش بدیم.
پارسا و مامان ستاره هم رفتند بیرون و بازی کردند.
غروب دایی جون محمد اینا هم اومدند سنگده و شب بارون خیلی شدیدی می بارید.
صبح دوازدهم به کمک زندایی جون ، کلی کار انجام دادیم و یک عالمه ظرف شستیم و بابا مجتبی و دایی جون هم کارهای فنی و مردونه رو انجام دادند.
خلاصه تا بعد از ظهر دیگه قشنگ همه چیز جابجا شد و کارها رسیده شد ولی خیلی خسته شده بودیم.
غروب هم تصمیم گرفتیم که من و زندایی و سوده جون و متین و پارسا بریم سنگده گردی ، واسه همین ماشین رو گرفتم و رفتیم و کلی چرخیدیم و خوراکی خریدیم و خوردیم و کلی هم خندیدیم.
اینم یه عکس قشنگ که بین راهمون گرفتیم(سنگده چون هواش خیلی سرده تازه درخت ها یواش یواش دارن شکوفه میدن)
بعد برگشتیم خونه و دایی جون برامون چایی ذغالی درست کرد و حسابی چسبید.
صبح سیزدهم هم وسیله ها رو جمع کردیم و رفتیم زمین پشت خونه مون ، آخه اونجا همه جاش جنگله و نیاز نیست که بری و دنبال جا برای نشستن بگردی.
نشستیم و چای و تخمه خوردیم و حرف زدیم و خندیدیم و بدمینتون بازی کردیم.
نهار رو که جوجه کباب بود خوردیم و رفتیم گشت و گذار.
اونجا یه گُلی روی زمین در میاد که بهش میگن "گل جوجو" و خوردنی هم هست و پارسا عاشق اون گل شد و راه می رفت می چید و می خورد.
اینجا پارسا داره از روی زمین گل جوجو می چینه
بعد من و بابا مجتبی و سوده و متین با هم دیگه وسطی بازی کردیم و پارسا هم نخودی بود.
کلی توی بازی خندیدیم ، دیگه داشتیم بی حال می شدیم از دست کارهای بابا مجتبی و متین.
یه نمونه از کارهاشون :
متین و بابا مجتبی با هم بودن و من و سوده با هم ، تازه دور اول بازی بود و متین و مجتبی وسط بودند و من و سوده ، توپ رو سمتشون پرتاب می کردیم و هربار هم یکیشون زمین می خورد اونم به طرز فجیعی و فقط می تونستن خودشون رو از توپ دور کنند در همین حین متین خورد و وقتی ما بهش گفتیم برو بیرون ، جواب داد: عمو مجتبی " بُل" داشت و ما همون لحظه از خنده منفجر شدیم.آخه اونها توی اون بازی که تازه شروع شده بود و دو ، سه بار بیشتر توپ رو سمتشون پرتاب نکرده بودیم ، فقط زمین خورده بودند و حالا متین توهّم زده بود که بل داشتیم.
خلاصه بعد از اینکه یک دل سیر بازی کردیم و خندیدیم رفتیم خونه و یه کمی استراحت کردیم و بعد رفتیم حیاط و شام رو هم روی آتیش پختیم .
صبح چهاردهم بعد از اینکه صبحانه خوردیم و همه جا رو مرتب کردیم ساعت 11 راه افتادیم به سمت ساری و توی راه چند جا ایستادیم و عکس گرفتیم.
این بود ماجراهای ما در ایام نوروز که خوب و بد گذشت.
حالا واسه دیدن بقیه عکسها برید به ادامه مطلب:
جوجوی مامان در حال خوردن گل جوجو
رودخونه کنار خونمون
پارسا و متین در حال چیدن و خوردن گل جوجو
اینم جوجه کباب نهارمون که روی آتیشه
بعد از خونه رفتن هم پارسا و متین بازی رو ول نکردند
اینجا هم دیگه داریم بر می گردیم ساری و پارسا همون اول راه خوابید
این عکس رو از بالاترین نقطه ی روستای محمد آباد گرفتم و این نمایی که می بینید ، روستای "تلاوگ" در دودانگه هست
اینم سد معروف ساری "سد سلیمان تنگه" که بهش سد شهید رجایی هم میگن
اینجا پارسا مشغول سنگ انداختن توی سدّه و خیلی هم بهش مزه داده
اینم یه عکس توپ و کارت پستالی که توسط مامان زهرا گرفته شد(خداییش چه عکسی گرفتم !!!!!، خودم کَف کردم)
دوستای خوبم ممنون که وقت گذاشتید و عکسها رو دیدید.
دوستتون داریم خیلی زیاد