پارسا و سنگده و یک عااااااالمه مهمون
سلام دوست جون جونیا.خوبید ؟
دلم براتون تنگ شده بود آخه چند روزی بود که نتونستم بیام نت ، حالا دلیلش رو بهتون میگم:
هفته پیش ، ظهر سه شنبه من و بابا مجتبی و پارسا رفتیم سمت سنگده چون چهار شنبه تعطیل بود واسه همین هم ما زودتر از شهر زدیم بیرون تازه فرداش هم یک عالمه مهمون عزیز قرار بود بیان خونمون (سنگده)
بعد از اینکه ما به سنگده رسیدیم سریع خونه رو مرتب کردیم و وسیله ها رو جابجا کردیم .
یک ساعت بعد خاله جون اینا از تهران اومدند و بعد از اونها هم دایی جون محمد اینا و عمه جون و همه عمو جونا با بچه هاشون و مامان ستاره ، پشت هم رسیدند و خونمون حسابی شلوغ شده بود و دیگه صدا به صدا نمی رسید.
صبح چهار شنبه همه رفتیم توی حیاط .
آقایون با هم دیگه صحبت می کردند و برامون چایی آتیشی درست کردند و ما خانومها هم با کمک هم نهار رو درست کردیم و نزدیکیهای ظهر پدرجون هم از ساری اومد .
دور همدیگه نهار خوردیم ، جاتون خالی خیلی چسبید مخصوصاً اینکه برنجش رو هم روی آتیش پخته بودیم.
بعد از نهار هم همه دور هم نشستیم و گل گفتیم و گل شنیدیم
بعد کاهو سکنجبین خوردیم ، تازه با تفنگ بادی کلی تیر اندازی کردیم.
تا اینکه غروب شد و عمه جون و عموجونا برگشتند ساری و فقط عمو جون شعیب و خاله جون اینا و دایی جون محمد موندند
غروب همه با هم رفتیم بیرون گشتیم و عکس گرفتیم و کلی سوژه برای خنده پیدا کردیم.
صبح پنج شنبه دایی جون محمد اینا و خاله جون رفتند و فقط ما و عمو جون شعیب موندیم .
برای نهار زن عمو گفت که ما بریم خونشون.
بعد از نهار همه اومدیم خونه ما و توی حیاط چای آتیشی و کاهو و سکنجبین خوردیم.
بعد از ظهر من و الهه جون و پارسا رفتیم کنار رود خونه و پارسا داشت سنگ توی آب مینداخت که یهو فشار آب به حدی زیاد شد که تقریباً نیم متر از خشکی کنار رودخونه رفت زیر آب و ما چشمامون از تعجب گرد شده بود و تا نیم ساعت داشتیم این فشار عجیب آب رودخونه رو نگاه می کردیم ، بعد رفتیم خونه عمو جون شعیب دور هم آش خوردیم و دوباره برگشتیم خونه خودمون.
شب با عمو جون اینا توی حیاط خونمون همه دور آتیش نشستیم و نسکافه خوردیم و سیب زمینی آتیشی درست کردیم و کلی گفتیم و خندیدیم و همون جا کنار آتیش شام درست کردیم و خوردیم و ساعت 12 شب رفتیم خونه هامون.
خیلی خوش گذشته بود و پارسا هم حسابی بازی کرد و توی حیاط تا دیر وقت کیف کرد ، طوری که وقتی رفتیم توی اتاق روی زمین دراز کشید و گفت : پارسا خسته شد.
جمعه یه کم خونه رو جمع و جور کردیم و بابا مجتبی هم کار هاشو رسید و ساعت 2 بعد از ظهر عمو جون اینا رفتند و عصر ساعت 5 هم ما با مامان ستاره(مامان بابایی) به سمت ساری حرکت کردیم.
این چند روز خیلی خیلی به همه مون خوش گذشت هم به ما و هم به مهمونهامون.
خداجون بابت تموم نعمت هایی که به ما دادی ، از سلامتی جسم و روحمون گرفته تا خانواده خوب و این همه آرامش و خوشبختی شکرت می کنم
خدایا شکرت
حالا واسه دیدن عکسها برید به ادامه مطلب:
خودتون که می دونید بچه ها رو کنار هم جمع کردن و عکس گرفتن چقدر سخته.بچه زیاد بود ولی مشکل اینجا بود که نمیشد یه جا نگهشون داشت ، تا یکی رو راضی می کردی بایسته ، یکی دیگه می رفت دنبال بازیگوشی. واسه همین عکسها همه این طوری شدن
از راست محمد ، پارسا ، امیر علی ، غزل
اینم عشق و هستی و نفس مامان
این تشت پر از آب و کاهو تمام سرگرمی پارسا شده بود چون هم آب فراوون توش بود که عشق پارساست و هم کاهو که پارسا تا می بینه آب از لب و لوچه اش می ریزه
این عکس پارسا هم با اون کاهوی گنده توی دستش گویای همه چیز هست
قربون هر سه تایی تون برم که انقدر معصومید
اینجا عمو جون نایب تفنگ رو نگه داشته و پارسا می خواد تیر اندازی کنه.
روی صورت پارسا هم تیکه های کاهو چسبیده
اینم برنج نهارمون که روی آتیش داره می پزه
باز هم پارسا و تشت آب و کاهو
البته این بار یک تیکه یونولیت گیر آورده و داره توی تشت ریز ریز می کنه
متین و پارسا
اینجا پارسا ، ماشین ها رو پشت هم چیده و میگه: دو دو چی چی (قطار) درست کردم
اینجا جوجو در حال صحبت کردن و توضیح یه موضوعی با کلی آب و تاب برای مامان و باباست
جیگر مامان یهو وسط بازی و حرف زدن گفت : پاسا خسته شد و فوری رفت دراز کشید
قربونت برم الهی ، یعنی تو بالاخره از بازی خسته شدی؟؟؟؟؟؟؟؟