پارسا در شب عید مبعث
شب عید مبعث من و پارسا ساعت 7 غروب به قصد پارک از خونه رفتیم بیرون.
توی راه ، نزدیک خونمون یه مغازه داره که لوازم کشاورزی می فروشه و واسه همین هم همیشه یه تراکتور برای فروش بیرون از مغازه میذاره.
هر بار که از کنار اون تراکتور رد میشیم پارسا چند دقیقه مکث می کنه و با دقت به تراکتور نگاه می کنه و به من میگه : "ببین در نداره" "ببین سقف نداره"
خلاصه تموم فرق هایی رو که با ماشین معمولی داره یکی یکی اسم می بره.
این بار که داشتیم از کنار تراکتور رد می شدیم و پارسا محو تماشای اون بود ، بهش گفتم دوست داری سوارش بشی گفت :آره
من هم به آقای مغازه دار گفتم و اون هم که همیشه شاهد نگاه های پارسا به تراکتور بود با خنده گفت: آره بشینه
پارسا روی تراکتور نشست و یه حس غروری بهش دست داد که نگو
بعد از اینکه پارسا از تراکتور سیر شد ، گذاشتمش پایین و راه افتادیم.
بعد رسیدیم به خیابون اصلی تا بریم سمت پارک که دیدم اتوبوس ایستاده و منتظر مسافره
البته اتوبوس می خواست بره سمت بازار و اصلاً ربطی به پارک نداشت ولی از اونجایی که پارسا عاشق اتوبوس و کامیونه من دلم نیومد تا سوارش نکنم واسه همین کلاً مسیرمون رو عوض کردیم و سوار اتوبوس شدیم و رفتیم بازار
پارسا خیلی ذوق کرد و تمام مسیر داشت به بیرون از اتوبوس و اینکه ما از همه بالاتریم نگاه می کرد
چون همیشه با ماشین خودمون بیرون میریم فکر نکنم که تا حالا اون رو سوار اتوبوس کرده باشم
خلاصه سر از بازار در آوردیم .
همه جا جشن بود و شیرینی و شربت می دادند.
هر جا که شربت میدادن پارسا می گفت :شربت بخوریم.
خلاصه کلی شربت خوردیم
توی بازار هم جشن گرفته بودند و چند نفر داشتند ساز می زدند و پارسا خیلی خوشش اومده بود
بعد دیگه چون به پارسا قول پارک داده بودم با هم رفتیم سمت پارک.
پارسا کلی بازی کرد و بعد هم بابایی اومد پیش ما با هم خوراکی خوردیم و نشستیم و صحبت کردیم
تا ساعت 10:30 شب پارک بودیم و بعد با ماشین رفتیم یه کم بیرون گشتیم و بعد رفتیم خونه.
پارسا اون شب خیلی بهش خوش گذشت مخصوصاً اینکه دو تا از وسایل مورد علاقه اش رو (اتوبوس و تراکتور) سوار شد
تازه بابایی قول داد که یه کامیون آشنا پیدا می کنه و پارسا رو سوارش می کنه
بچه ام عاشق ماشین سنگینه دیگه ، چه میشه کرد.
حالا واسه دیدن عکسها برید به ادامه مطلب:
اینجا پارسا از اینکه تونسته سوار تراکتور بشه یه کم تو شوکه
چون فرمونش خیلی ازش فاصله داشت می ترسید که فرمون رو بگیره
اینم یه عکس از پارسا و تراکتور از نمای روبرو (خودمونیم عجب تراکتور خوشگلیه ها)
اینجا سوار اتوبوس شده
اینجا موقع پیاده شدن همه مسافراست و پارسا داره با تعجب صف مسافرها رو نگاه می کنه
فدای پسر کوچولوی خودم بشم که قدش نمیرسه تا جلو رو ببینه
اینجا هم توی بازاره و پارسا داره شربت تبرکی می خوره
بالاخره به مقصد اولیه مون رسیدیم و رفتیم پارک (میگم خوب بود توی راه قطار ندیدیم وگرنه از شهر خارج می شدیم)
اینجا پارسا کنار حوض بزرگ پارک ایستاده و داره ماهی قرمز می بینه چون داخل آب پر از ماهی قرمز بود
الان مثلاً رفت بخنده که این ادا رو در آورد
فدااااااااااااااااااااااات