وقتی پارساجون تا سحر بیدار می مونه
دوستای گلم سلاااااااااااااام ...... نماز و روزه هاتون قبول باشه ایشالله.
الان که دارم این مطلبو می نویسم سومین روز ماه رمضانه.
اول اینو بگم که توی این چند روز که ما روزه بودیم ، جیگر مامان هر وقت چیزی می خواست بخوره طبق عادتش به ما هم می گفت بیاید پیش من بخورید و هر چی براش توضیح می دادیم که خودت بخور ما روزه ایم ، در آخر بازم به ما می گفت : حالا یه کوچولو بخووووور
فدای دل مهربونت بشم مامانی که همیشه حواست به دور و برت هست و تنهایی چیزی بهت مزه نمیده.
یه چیز دیگه اینکه :
دیشب اولین مهمونی ماه رمضان امسالمون رو رفتیم ..... دیشب افطار خونه دایی جون محمد بودیم و تا بیایم خونه ساعت 1 شب شد.
و اما اصل قضیه :
پارسای مامان امروز موقع سحر بیدار بود و پیش ما سحری خورد.
از دیروز بعد از ظهر که از خواب بیدار شد تا سحر امروز نخوابید ..... در واقع آخر شب برده بودمش توی رختخواب تا بخوابونمش ولی هر کاری کردم که بخوابه فایده نداشت.
کلی نازش دادم..... قصه گفتم.... ولی اصلاً انگار هیچ اثری از خواب در پارسا وجود نداشت.
دیگه ساعت داشت 3 نیمه شب میشد و من برای آماده کردن غذای سحر و دم دادم چایی رفتم آشپزخونه
همین که من رفتم دیدم صدای چرخ های ماشینش میاد که روی تخت داشت باهاش بازی می کرد.
بعد دیگه وقت خوردن سحری شده بود که به پارسا گفتم به بابایی بگو بیدار بشه تا سحر بخوریم.
اون هم که بلبل زبونی اش اون وقت شب گل کرده بود به بابایی گفت : بابایی بیدار شو ..... مامانی میگه پاشو ..... اگه غذا نخوری شیشمت بو میشه ..... من دارم میرمااااااااااااا خودت پاشو ..... نخوابی باز
انگار که کاملاً محدود بودن زمان رو درک کرده بود و با اون سن کمش مدام تاکید می کرد که باباش زودتر بیدار بشه و خواب نمونه تازه حرف هایی رو که ما بهش می زنیم تا غذا بخوره رو به خودمون تحویل داد
خلاصه کلی با زبون شیرینش دم سحری به ما انرژی داد
بعد هم اومد سر سفره به همراه عروسک خرسی کنار ما نشست ..... یه کم غذا خورد و بیشتر حرف زد.
من نمی دونم اون وقت شب این همه انرژی رو برای حرف زدن از کجا گیر آورد
بعد هم همراه ما نماز خوند و کتاب دعا گرفت و می گفت : من دالم قلان (قرآن) می خونم .هر وقت خوندم تموم شد اجازه میدم شما بگیلید.
وای یعنی منو بابایی دیگه قشنگ هاج و واج داشتیم بهش نگاه می کردیم و از این همه بلبل زبونی مونده بودیم چی بگیم.
خلاصه بعد از نماز بازم مشغول بازی شد که ما گفتیم : پارسا پاشو بریم بخوابیم.
و باز هم با کلی عشوه و ناز راضی شد بیاد توی رختخواب و بالاخره ساعت 4:40 از خستگی بیهوش شد و تا 1:30 بعد از ظهر امروز خواب بود
حالا برای دیدن عکسای وقت سحری پارسا جون برید به ادامه مطلب:
اینجا تازه اومده بود سر سفره
طبق معمول که اول باید ماشین هاش و عروسک هاش غذا بخورن ، اینجا هم اول از خرسی شروع کرد و داره دهنش غذا میده
حالا نوبت خودش شد
اینجا هم داره خرسی رو ناز می کنه
اینجا هم همین که بابایی جا نماز و کتاب دعا رو آورد ، پارسا زودتر از اون رفت نشست و کتاب دعا رو گرفت و شروع به خوندن کرد
البته چون بلد نبود فقط صلوات می فرستاد
اینجا هم داره صلوات می فرسته ( صلوات رو کامل یاد گرفته و خودش بدون کمک صلوات می فرسته)
فدای پسر با ایمانم بشم من
حالا وقت نمازه
این هم آخر نمازه و داره مهر رو می بوسه
ایشالله نماز و دعات در وقت سحر قبول باشه عزیزک پاک و معصومم
ایشالله همین نماز و دعا و قر آن نگهدارت باشه