نبض زندگی ما ، پارسانبض زندگی ما ، پارسا، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

پارسا قشنگترین هدیه خدا

یه جشن تولد کوچولو و پر خاطره

                                             به مناسبت تولد 2 سالگی یکی یدونه مون من و بابایی تصمیم گرفتیم یه جشن تولد کوچولو براش بگیریم.دلمون می خواست جشن بگیریم و مثل پارسال همه رو دعوت کنیم ولی به خاطر محرم نمی شد جشن گرفت برای همین واسه اینکه شب تولدش براش یه شب به یاد موندنی بشه وبهش خوش بگذره ، روز بیست و یکم ،غروبش من وبابایی رفتیم بازار (یعنی شب تولدش ) براش کلی اسباب بازی  با کاغذ کادو و یه کیک کوچ...
24 آذر 1390

تولد 2سالگی ثمره عشقمون

             شمارش معکوس برای تولد یکی یدونه مون تیک تاک    تیک تاک    تیک تاک............. ساعت 4:20 دقیقه بعد از ظهر 22 آذر آغاز سومین سال زندگی قشنگترین بهانه زندگیمون هوووووووورررررررررااااااااااااا                                                      &n...
22 آذر 1390

برای نوگل باغ زندگیمون، پارسا

پارسای من  این بار می خوام برای تو بنویسم برای تو که با آمدنت به زندگی ما رنگ و بوی تازه ای بخشیدی و زندگی شیرین و گرم ما رو شیرین تر و گرمتر کردی. روزی که خدا تو رو به ما هدیه داد زیباترین و به یاد ماندنی ترین روز زندگی ما شد.اون روز تونستیم بعد از 9 ماه انتظار روی ماهت رو ببینیم و بغلت کنیم. نمی دونی این دیدار چقدر شیرینه چون قراره موجود کوچولویی رو ببینی که تا به حال ندیدیش و هیچ تصوری ازش نداری. اون روز وقتی داشتند از اتاق عمل  می آوردنت بیرون بابا مجتبی اولین عکس زندگیتو ازت گرفت. وقتی برای اولین بار آوردنت تا من تو رو ببینم می دونی که اولین جمله ای که با دیدنت با اون همه دردی که داشتم&nbs...
22 آذر 1390

پارسا و شرکت در مراسم های ماه محرم

همایش شیرخوارگان حسینی: اولین مراسمی که یکی یدونه ما در محرم امسال شرکت کرد "همایش شیر خوارگان حسینی" بود.یکی از آرزوهای من و بابا مجتبی بردن پسرمون به این مراسم بود که بالاخره امسال به آرزومون رسیدیم. صبح جمعه ششم محرم ساعت 8 بیدار شدیم و به پارسا گفتیم که می خواهیم بریم "دَدَ " پیش یه عالمه نی نی و پارسا هم که عشق بیرون سریع لباساشو پوشید و با بابایی رفتیم مصلّی امام خمینی ساری. توی راه فهمیدیم که امیررضا و محمد مهدی هم دارن میان(پسردایی جونا).با اونها رفتیم داخل. 2 یا 3 دقیقه بعد مراسم شروع شد.خیلی مراسم سوزناک و قشنگی بود.تمام بچه ها لباس سبز علی اصغر به تنشون بود و ماماناشون اونها رو روی دستاشون لالایی میدادن وهای های از ته دل ...
17 آذر 1390

حال وهوای عاشورایی

                                                                                            السلام علیک یا ابا عبدالله (ع) سلام بر تو و غریبانه هایت؛ سلام بر تو و زخمهایت؛ سلام بر تو...
9 آذر 1390

آخ جون مهمونی

          بعد از دو هفته خونه موندن و مهمانی نرفتن به خاطر مریضی (آبله مرغون)پارسا و بعدش سردی یهویی هوا بالاخره دیشب رفتیم مهمونی خونه دایی جون محمد. وقتی بعد از ظهری به پارسا گفتم که می خواهیم بریم خونه دایی جون کلی ذوق کرد و بدو بدو رفت لباسهاشو آورد.خلاصه تا ساعت 6 به زور نگهش داشتم ،تا بابایی اومد دنبالمون و رفتیم .اول رفتیم مغازه پدرجون تا پارسا رو ببینه ولی پارسا از ترس اینکه شاید پدرجون بخواد موهاشو اصلاح کنه همش می گفت "دد" "دایی جون"یعنی بریم خونه دایی جون. خونه دایی جون خیلی بهش خوش گذشت کلی با متین(پسردایی جون) بازی کرد وحسابی برای اونها شیرین زبونی کرد...
7 آذر 1390

پارسا نماز می خونه

             پارسا جون ما تا صدای اذان رو می شنوه بدو بدو میره سر کمدی که می دونه جانماز داخلشه و جانماز کوچولوش رو میاره و شروع به نماز خوندن می کنه. با اون دستهای کوچولو الله اکبر میگه و با اون لبهای کوچولو مهر رو می بوسه .روی زمین دراز می کشه و سجده میره.خلاصه بعد از اینکه تمام مراحل نماز رو کامل انجام داد جانمازش رو جمع می کنه و دوباره میذاره سر جاش.همه این کارهارو تا قبل از تمام شدن اذان انجام میده. قرررررررررررررررررررربون پسر نماز خونم برم.ایششششالله همیشه همین طور بمونی و خدا رو در لحظه لحظه های زندگیت حس کنی.    ...
5 آذر 1390

سرگرمی ها و بازی های مورد علاقه پارسا

    چش چش هو ابو (چشم چشم دو ابرو): عزیز دردونه ما عاشق نقاشی کشیدنه  البته بیشتر دوست داره که ما براش نقاشی بکشیم برای همین همیشه دفترنقاشیش بازه و مداد رنگی هاش پخش زمین و از تک تک اعضای خانواده هم یک نقاشی توی دفترش هست. خدا نکنه دستمون کاغذ و خودکار ببینه مشغول هر کاری که باشه سریع خودش رو می رسونه وپیشمون می شینه و شروع می کنه به خوندن چش چش هو ابو و خیلی هم مطمئنه از اینکه ما فقط و فقط  به خاطر نقاشی کشیدن واسه آقا کاغذ و خودکار آوردیم و هیچ دلیل دیگه ای ممکن نیست داشته باشه.              ...
4 آذر 1390

زندگانی سیبی است

                          عزیز مامان این مطلب رو مامانی برای خودش می نویسه تا هیچ وقت یادش نره که :  وقتی که به دنیا آمدی با وجود اینکه خیلی خوشحال بودم ولی یکی از بزرگترین نگرانی هام ختنه کردنت بود .خیلی می ترسیدم ولی کاری بود که باید انجام میشد وانجام هم شد و همه چیز پس از یک هفته به روال عادی برگشت .پس ترسیدن نداشت . بعد از اون نوبت به واکسن هات رسید همش دلهره داشتم که چی میشه ؟یه وقت خیلی تب نکنی ؟ و تنها دلگرمیم هم این بود که به خودم می گفتم از واکسن بدتر ختنه بود که با این ...
30 آبان 1390