مــــــــن و پـارســـــــــــا و خــــــــــــــــــــدا ...
سلاااااااااااااااااااااااااام
امشب اومدم تا داغ داغ براتون از صحبتهایی که همین چند دقیقه پیش یعنی ساعت 12:20 دقیقه شب ، قبل از خواب بین من و پارسا رد و بدل شد بگم
حتی دلم طاقت نیاورد که تا صبح صبر کنم
پس برای خوندن گفتگوی احساسی مادر و پسری بفرمایید ادامه مطلب:
گفتگومون اینطوری شروع شد:
پارسا پشتش رو به سمت من کرد و گفت: بمال ( طبق عادت همیشه که قبل از خواب ماساژ و مالش می خواد)
من هم در حال انجام وظیفه بودم که.....
پارسایی یهویی گفت: چرا خدا به ما پشت داد؟
من: واسه اینکه بتونیم بایستیم ...خم بشیم .... روی پشتمون دراز بکشیم و استراحت کنیم...اصلاً اگر پشت نداشتیم که می افتادیم
پارسا : یعنی نمی تونستیم بایستیم
من: نه عزیزم...خدا خیلی داناست و هیچ چیزی رو الکی به ما نداد....همه چیزهایی که خدا بهمون داد برامون کاربرد داره
پارسا : چرا بهمون دست داد؟
من : مامانی خب معلومه...اگر دست نداشتی با چی می خواستی لیوان برداری و آب بخوری....با چی می خواستی نقاشی بکشی....با چی می خواستی پازل درست کنی
پارسا : بریم نقاشی بکشـــــــــــــــــــــــــــم....بریم پازل درست کنــــــــــــــــــــــــــــم
من : مامانی من اینها رو گفتم تا بدونی باید از خدا تشکر کنی...الان که وقت نقاشی و بازی نیست
به خدا بگو دستت درد نکنه که این همه نعمت به ما دادی
پارسا بعد از یک دقیقه مکث و تفکر : خدا بیاد پایین تا من بهش دست بدم
من : نه مامانی شما نمی تونی به خدا دست بدی...فقط باهاش حرف بزن
پارسا : من دلم می خواد برم بالا
من : بری بالا چی کار کنی؟
پارسا : برم بالا ، پیش خدا و بهش دست بدم
من با کمی تردید : نه مامان شما نمی تونی بری بالا
پارسا : اگه برم بالا دیگه نمی تونم بیام پایین؟
من تو فکر فرو میرم و میگم : نه مامانی ، دیگه نمی تونی بیای پایین پیش ما
پارسا : اون وقت شما تنا (تنها) میشی ... دلت برام تنگ میشه؟.....دِله (گریه) می کنی ؟
من همچنان در فکرم و نا خواسته اشکی از گوشه چشمام میریزه و میگم : آره مامان تنها میشم و گریه می کنم ...و به خدا میگم خدایا من پارسامو می خوام....دلم براش تنگ شده...می خوام بغلش کنم ...بوسش کنم
و همون لحظه با تمام احساسم محکم می بوسمش و قربون صدقه اش میرم
پارسا بازم میگه : اگه برم بالا خودم بخوام بیام پایین چی میشه؟...و فوری در ادامه میگه : میفتم پایین می شکنم....اون وقت دیگه شما پارسایی نداری؟... هی میگی من پارسا مو می خوام ...پارسامو می خوام؟
من : آره مامانی....پس کنار من و بابایی بمون ...حالا هم بخواب که خیلی دیره
پارسا دیگه حرفی نمیزنه و 5 دقیقه بعد به خواب شیرین فرو میره....ولی من همچنان توی فکرم....نمیدونم قانع شد که پیش ما بمونه یا هنوز هم دلش می خواد بره بالا تو آسمون و به خدا دست بده و فقط به خاطر اینکه فهمید اگر نباشه من دلم براش تنگ میشه و گریه می کنم ، سکوت کرد و دیگه چیزی از بالا رفتن نگفت
آخه پارسا خیلی با احساسه و خیلی هم نسبت به اینکه من و باباش از دستش ناراحت بشیم...یا عصبانی بشیم...یا باهاش دوست نباشیم حساسه ...و همیشه وقتی کار اشتباهی می کنه...میگه نالاحت شدی؟...با من دوست نیستی؟ و بعد با بغض و گریه شدید از روی دلتنگی میاد بغلمون و باید کلی ناز و نوازشش کنیم و بهش بگیم ازش ناراحت نیستیم تا آروم بشه
**************************
شاید همین حسی که دلش می خواد بره تو آسمون و به خدا نزدیک بشه باعث شد که جمعه وقتی رفته بودیم تفریح ،روی یه تپه سرسبز یک روستا ، موقعی که بابایی داشت کایت رو هوا میداد ، پارسایی رفت سر نخ رو از دست بابا گرفت و با دستای کوچولوش تمام تلاشش رو کرد تا کایت رو به پرواز در بیاره
و در حد توان خودش موفق هم شد
**************************
خدایا کمکم کن تا بتونم برای تمام سوالهای پسرم جواب درستی پیدا کنم و قانعش کنم...چون به نظرم این سوالات و جوابهاشون تاثیر خیلی خیلی زیادی در زندگی آینده این فرشته کوچولو ها و اینکه بتونن راه درست زندگی کردن رو انتخاب بکنن ، داره