اندر احوالات ما در آخرین روزهای ماه مهمانی خدا
سلام به روی ماه تک تک شما دوستای خوب و مهربون خودم.
حالتون خوبه؟ خوش می گذره؟
نماز و روزه ها و طاعاتتون قبول درگاه حق باشه ایشالله.
دیگه کم کم ماه خوب میهمانی خدا داره تموم میشه و دلتنگی ما برای این ماه عزیز از الان شروع میشه تا سال دیگه همین موقع ، ایشالله.
امیدوارم همه ما از این خوان نعمت الهی بهترین بهره رو برده باشیم و توی شبهای قدر ، تقدیر و سرنوشتمون به خیر و سعادت رقم خورده باشه و توشه آخرتمون هم پر باشه از اعمال خیر و ثواب .....
الهی آمین
خب دوست جونا ........... دیگه مهمونی رفتن و مهمونی دادن ها تموم شد.
آخیییییییییییی چه حیف شد ..... آخه خیلی داشت خوش می گذشت.
البته هنوز تعطیلی عید فطر و تفریح و گردشش مونده.
شرمنده همه دوستای خوبم هستم که همش میان و می بینن که من آپ نیستم.
و بازم شرمنده همتون هستم چون بهتون سر نزدم.
قول میدم که بعد از عید فطر به تکککککککک تکتون سر بزنم......قول .... قول ..... قول
حالا بگم از احوالات پارسا یدونه:
توی همه این دید و بازدیدها حسابی بازی کرد و بهش خوش گذشت.
روزهایی هم که افطار خونه بودیم و نمی خواستیم جایی بریم نزدیکیهای غروب می گفت: می خوایم خونه کی بلیییییم ؟ ( حسابی بد عادت شده بچه ام)
6 یا 7 تا سحر هم بیدار بود و پیش ما سحری خورد و نماز خوند.
خلاصه امسال ماه رمضون خدا رو شکر خاطره های خیلی خیلی خوشی براش رقم خورد و چون بزرگتر شد به نسبت سال قبل بیشتر از مهمانی ها و دور هم بودن ها و بیرون رفتن ها و مخصوصاً تا سحر بیدار موندن ها لذت برد.
ایشالله همیشه و همیشه شاد و خوش باشی ملوسکم
راسسسستی یه اتفاق مهم این که : پارسای مامان بالاخره "تابانو " (کامیون ) سوار شد و به آرزوش رسید.
و از همون روزی که سوارش شد دیگه نمیگه " تابانو " و میگه : "تامیون"
خب دوست جونا پیشاپیش عیدتون مبارک.
ایشالله که هیچ کس از این ماه عزیز دست خالی بیرون نیاد.
ایشالله به حق همین ماه عزیز تمام دعاهامون مستجاب بشه.
توی ادامه مطلب چند تا عکس از یدونه مون براتون میذارم برید ببینید:
ببینید پسر آکروبات کار مامان چطوری سوار موتور میشه......چقدر هم خوشحاله و ذوق کرده.
آخه جیگر پاهات روی فرمون موتور چی کار می کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
به نظرت جاشون اونجاست؟
این چه طرز موتور سواریه عزززززززززززززززززیزم
فدای خوشحالیت بشم که وقتی از ته دل خوشحالی انگار چشمات هم داره می خنده
اینجا هم که پارسا به بزرگترین آرزوش رسید و سوار کامیون شد.
ماجرا از اونجا شروع شد که : روز 22 مرداد ، نیم ساعت قبل از افطار بابایی زنگ زد و گفت که یکی از دوستاش که کامیون داره رفته پیشش و اونم نگهش داشته تا پارسا رو سوار کامیون کنه ، منم فوری پارسا رو آماده کردم تا بابایی بیاد دنبالش.
تا بابایی برسه ، پارسا از خوشحالی روی پاهاش بند نبود
خلاصه بابایی اومد و پارسایی رو برد و سوار کامیون کرد .تازه دوست بابایی با کامیون پارسا رو یه کم دور هم داد
الان که چند روز از اون قضیه می گذره پارسا هنوز هم میگه :بابایی دیشب منو "تامیون" سوار کرد ، انقدر مززززززه داد. (تمام شب و روزها رو چه در گذشته و چه در آینده میگه "دیشب")
طبق معمول پسرم تا یک غریبه می بینه خودش رو می گیره و نمی خنده و خیییییییییییلی جدی تا می کنه
اینجا هم در حال گردش با کامیونه و نمی دونم چرا داره اینطوری به آقای راننده نگاه می کنه