نبض زندگی ما ، پارسانبض زندگی ما ، پارسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

پارسا قشنگترین هدیه خدا

پارسا ، این روزها (1)

تو این سرمای زمستون آدم بعضی اوقات دلش واسه تابستون و کمتر لباس پوشیدن تنگ میشه.راستش رو بخواید خسته شدیم از بس تن یکی یدونه مون 50 تا لباس پوشیدیم و رفتیم بیرون.آخرشم چه فایده ، بعد همه این لباس پوشیدنا سرماشم می خوره. قندک جون ما هم دلش واسه تابستون تنگ شده واسه همین لباس تابستونه شو پوشید. و همین باعث شد که حس پهلوونی بهش دست بده ، البته از نوع چوب پنبه اش .     نگفتم پهلوون پنبه ست.ایناها نگاش کنید ، زودی سردش شد و رفت زیر پتو. آخه خوشگله ، تو نه تپلی و نه بازو داری.تو رو چه به پهلوونی. ...
11 بهمن 1390

پارسا و نقاشی هاش

                    یکی از سرگرمی های مورد علاقه پارسا نقاشی کشیدنه ، به طوری که تمام روز وسایل نقاشیش وسط خونه پهن زمینه و همین که می خوام جمعشون کنم بدو بدو میاد و از دست من می گیره و میگه چشم چشم دو ابرو و دوباره مشغول نقاشی کشیدن میشه. ماژیک ، مداد رنگی ، مداد شمعی و بعضی وقتا هم خودکار به همراه یک دفتر ،ابزار نقاشی کشیدناشن. رنگ انگشتی هم یکی دیگه از لوازمشه که فقط روی در کابینت ها ازشون استفاده می کنه و آثار هنری خلق می کنه. پارسا به نقاشی از خیلی وقت پیش علاقه داشت ولی الان یک ماهی میشه که...
1 بهمن 1390

پارسایی نگو یه دسته گل

نه دوست جونا ، اشتباه نیومدید اینجا همون وبلاگ پارسا یدونه ست.فقط قیافه اش یه کم تغییر کرده ، البته یه کم که چه عرض کنم ، درواقع خیلی تغییر کرده. من و بابا مجتبی خیلی تلاش کردیم تا با یه ترفندی پارسا رو راضی کنیم تا پدرجون موهاشو کوتاه کنه ولی پارسا به خاطر ترس از اصلاح همیشه مقاومت می کرد یه مدت که می گذشت ما دوباره تلاش می کردیم و باز هم پارسا مقاومت می کرد خلاصه این پروسه معیوب ماه ها ادامه داشت ، تا اینکه: دیشب من و بابا مجتبی تصمیم گرفتیم خودمون دست به کار بشیم و طی یک طرح ضربتی پارسا رو غافلگیر کردیم   بابایی با بازی ماهیگیری پارسا رو سرگرم کرد ...
21 دی 1390

یه جمعه زمستونی

                   جمعه ای که گذشت روز خیلی خوبی برای من و پارسا بود. هوا عالی و آفتابی  بود و جون میداد واسه بیرون رفتن. نزدیکای ظهر با دایی جون علی اینا رفتیم پارک .   توی پارک پارسا و محمدمهدی و امیررضا از این طرف به اون طرف می دوییدندو بازی می کردند و می خندیدند.خیلی بهشون خوش گذشت. دایی جون برامون پفک خرید وخوردیم.واسه اینکه بچه ها زیاد پفک نخورن ما گفتیم کمتربخره.   دقیقاً از عکس ها پیداست که بچه ها خیلی کم پفک خوردن.(آخی بیچاره بچه ها) ...
18 دی 1390

دایره لغات طوطی شیرین زبون خونمون (2)

  عشق مامان تازگیها یه طوطی تمام عیار شده . امکان نداره ما تو خونه یه چیز بگیم و اون بعد از ما تکرار نکنه. دیگه کلمه هاش داره به جمله های کوتاه تبدیل میشه. اینم بگم که وقتی برای اولین بار می خواست منو صدا کنه بهم  گفت :    " مام " ، تا مدتها منو مام صدا میزد بعد خودش تغییرش داد و بهم می گفت : " مانی " مدتی هم با این اسم منو صدا میزد ،تازگیها این گل پسر مستقل، خودش تصمیم گرفت که منو " ماما " و گاهی اوقات " مامی " صدا بزنه.به همین دلیل بنده در حال حاضر به این نام ها فرا خوانده می شوم. بگذریم.         کلماتی که میگه عبارتند از...
14 دی 1390

ماجراهای پارسا و غزل

                                سلام دوست جونا ،ببخشید که چند روزی نبودیم .آخه دخترخاله جون پارسایی که اسمش غزله بعد از 2 ماه از تهران اومد ساری واسه همین ما خونه نبودیم و برای دیدنشون خونه مامان صدیق می رفتیم. روز اولی که خاله جون اینا از تهران رسیدند(سه شنبه)، اومدند خونه ما تا پارساجون رو ببینند و غزلی برای پارساجون یک دفتر نقاشی خوشگل به همراه مداد رنگی هدیه آورد.پارسا از دیدن اونها خیلی خیلی خوشحال شد و تمام مدت مشغول نقاشی بود.   (غزل جونی ممن...
10 دی 1390

پارسا در روز های آخر پاییز

                                       چند روز پیش من و پارسا با هم رفته بودیم بیرون.پارسا توی یه مغازه یه اسباب بازی دید وخیلی خوشش اومد فقط ایستاد و نگاهش کرد.پسر گلم حتی برای خریدنش هم لج نکرد. وقتی اومدیم خونه خودش با زبون بچه گونش ماجرا رو نصفه و نیمه واسه بابا جونش تعریف کرد بعد بابایی از من پرسید که چی شده و من هم گفتم که از یه ببر بادی خوشش اومده بود. دیروز ظهر وقتی بابایی اومد خونه دیدیم که همون ببری که پارسا جون ازش خوشش ا...
30 آذر 1390

پارسا و جشنواره

                                                                 دیشب من و پارسا تصمیم گرفتیم با لگوهاش یه شکلی شبیه متن" نی نی وبلاگ " درست کنیم و در جشنواره شرکت کنیم. وقتی به پارسا گفتم بدو بدو رفت به قول خودش" آجور"هاشو آورد. من هم هرچی وسیله تزیینی واسه تولد تو خونه داشتم آوردم و شروع کردیم به بازی...
26 آذر 1390

یه جشن تولد کوچولو و پر خاطره

                                             به مناسبت تولد 2 سالگی یکی یدونه مون من و بابایی تصمیم گرفتیم یه جشن تولد کوچولو براش بگیریم.دلمون می خواست جشن بگیریم و مثل پارسال همه رو دعوت کنیم ولی به خاطر محرم نمی شد جشن گرفت برای همین واسه اینکه شب تولدش براش یه شب به یاد موندنی بشه وبهش خوش بگذره ، روز بیست و یکم ،غروبش من وبابایی رفتیم بازار (یعنی شب تولدش ) براش کلی اسباب بازی  با کاغذ کادو و یه کیک کوچ...
24 آذر 1390