نبض زندگی ما ، پارسانبض زندگی ما ، پارسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

پارسا قشنگترین هدیه خدا

پارسایی در محرم 92

سلام سلام سلاااااااااااااام ما بعد از مدتهاااااااا دوباره برگشتیم....گاوی گوسفندی شتری چیزی نمی خواید برای ما سر ببرید؟....مرغ هم نبود؟ یعنی الان خودمم باورم نمیشه که اومدم ها...فقط به روی خودم نمیارم این دیر اومدن های ما دلیلی جز تنبلی من نداره...فقط یه دلیل کوچولو دیگه هم داره... اونم اینه که من وقتی می خوام پست بذارم تمام سعی ام رو می کنم تا کامل و پر عکس و پر و پیمون باشه .....واسه همین خیلی وقتم رو می گیره همین باعث میشه که دفعه بعد همش پشت میندازم و نمیام اینجا امروز تصمیم گرفتم از این به بعد زود به زود وبلاگ رو به روز کنم...حتی فقط با یه پست چند خطی....حتی بدون عکس.... به نظرم این خیلی بهتر از اصلاً نیومدن...
16 آذر 1392

مهد کـــــــــــودک و جایـــــــــــــــــــــــزه هاش

من و بابایی برای اینکه پارسا یدونه مون به محیط مهد علاقمند بشه و اونجا بمونه...علاوه بر دعا و نذر که در مرحله ی اول تلاشمون بود...به یه کار دیگه هم متوسل شدیم و اونم چیزی نبود جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــز ......................خرید جایــــــــــــــزه   توی اون سه چهار هفته ای که فکرمون درگیر  پارسا و مهد بردنش بود ...چپ و راست براش جایزه می خریدیم....هم ما و هم اعضای خانواده طوری که بعضی اوقات برای خرید جایزه به مشکل برمی خوردیم...آخه واقعاً چیزی نمونده بود که پارسا دلش بخواد و ما اونو براش به عنوان جایزه نخریده باشیم خلاصه ما هی جایزه می خریدیم و پارسا هم از اینکه هر روز یا یک ر...
9 آبان 1392

مهــــــــــــــــــــــــد کــــــــــــــــــــــودک

امسال اول مهر ماه من و پسرکم و بابایی، مهر ماه متفاوتی رو نسبت به سالهای قبل تجربه کردیم سالها بود که از خرید لوازم تحریر و شور و شوق اول مهر و رفتن به محیطی بیرون از خونه برای آموزش خبری نبود ولی به برکت حضور پارسای نازم دوباره اون شور و هیجان برگشت...   آخه به خاطر اینکه پارسا از تنهایی در بیاد و توی جمع بچه ها قرار بگیره و یه کمی هم مستقل بشه تصمیم گرفتیم بذاریمش مهد از دوهفته قبل از شروع مهر که تصمیم به بردن پارسا به مهد گرفتم شروع کردم به خرید لوازم مورد نیاز وای که با چه عشق و هیجانی اون لوازم رو می خریدم...طوری که بابایی به من می گفت ذوق تو از پارسا برای خرید لوازم بیشتره...بماند که اون وس...
28 مهر 1392

دریـــــــــــــــــــــا

 قبل از ماه رمضان ...در واقع درست روز نیمه شعبان تصمیم گرفتیم برای خلاصی از گرما و خونه نشینی بریم دریا و دست و پایی به آب بزنیم این بود که ظهر بساط نهارمون رو برداشتیم و سه تایی رفتیم به سمت دریا  پارسا انقدر خوشحال بود که مدام می گفت پس کی می رسیم؟؟؟؟؟؟؟ خلاصه بعد از تقریبا 45 دقیقه رسیدیم به دریــــــــــــــــــــــــــا آفتاب در حدی نبود که خیلی بسوزونه...باد هم داشت.... خلاصه همه چیز برای داشتن یک روز خوب مهیا بود حالا بفرمایید ادامه مطلب تا بقیه ماجرا رو بخونید:   بعد از اینکه رسیدیم  ..پارسا فوری لباسش رو در آورد و دویید سمت آب ولی به محض اینکه یه موج اومد سمتش ، ترسید و...
3 شهريور 1392

سلامی پر از دلتنگی

سلام سلام سلام سلام به روی ماه همگی ....خوبید مهربونا؟ دلم خیلی براتون تنگ شده بود با کلی تاخیر نماز و روزه هاتون قبول باشه..عیییییییییییییدتون هم مبارک  یه سلام هم به دفتر خاطرات گل پسرم باید بگم...راستش دلم برای اینجا نوشتن و از دردونه ام گفتن خیلی تنگ شده بود دلیل دیر اومدنمون هم اولش تنبلی و بی حالی ماه رمضون و روزه داری بود بعد هم به محض تموم شدن ماه رمضون مدت شارژ اینترنتمون تموم شده بود ....و تازه دو روزه که تمدیدش کردیم این بود که غیبتمون طولانی شده بود *************************************** خب حالا بفرمایید ادامه مطلب تا از این روزهامون براتون بگم: پ.ن :اسم دعایی که برای پارسا می...
2 شهريور 1392

پابوس امام رضا (3)

روز هفدهم خرداد بعد از بیدار شدن و خوردن صبحانه .... تمام وسایلمون رو جمع کردیم و از خونه قشنگی که سه روز توش ساکن بودیم و پارسا عاشقش شده بود خداحافظی کردیم ..ولی نتونستیم از پارک اونجا زود دل بکنیم واسه همین رفتیم پارک و پارسا حسابی برای آخرین بار اونجا بازی کرد...مخصوصا با فرفره ای که براش خریدیم ....   بفرمایید ادامه مطلب: تازه اونجا یه دوست هم پیدا کرده بود که اسمش ریحانه بود و بچه تهران بود خیلی قشنگ و بامزه با هم بازی می کردند یه بار پارسا نخ فرفره رو می کشید و فرفره میرفت ....و بعد میداد به ریحانه ریحانه هم همینطور مثل پارسا یکی میزد و میداد به پارسا  اصل...
19 تير 1392

پابوس امام رضا (2)

صبح روز پانزدهم خرداد بعد از بیدار شدن و خوردن صبحانه رفتیم به طرف مرکز خرید الماس شرق... من و بابایی از دوره نامزدیمون تا حالا هر بار که مشهد میریم حتماً باید یه سر اونجا هم بریم...هر دوتاییمون خیلی اون پاساژ رو دوست داریم.... بفرمایید ادامه مطلب: از ساعت 11 و نیم  تا دو و نیم توی الماس شرق بودیم ... تمام مدتی که توی پاساژ بودیم پارسا سوار ماشین کرایه ای بود و بابایی بیچاره هم فقط داشت هلش میداد... تازه آقا دستور هم میداد که از پله برقی هایی که سطحشون صافه و مخصوص کالسکه و این ماشین هاست هم بالا و پایین بره...یعنی رسما بابایی رو هلاک کرد دیگه..ولی خیلی خیلی خیلی بهش خوش گذشت...توی چشماش ذوقی بود...
12 تير 1392

پابوس امام رضا (1)

خیلی وقت بود که دلم هوای زیارت آقامون رو کرده بود هر وقت که توی تلویزیون حرم امام رضا و ضریحشون رو نشون میداد...ناخواسته اشک از چشمام سرازیر میشد...خیلی دلتنگش بودم یکسال و نه ماه بود که قسمت نشده بود بریم پابوسش ولی اینبار انگار واقعا طلبیده شده بودیم... بفرمایید ادامه مطلب: یه هفته قبل از تعطیلی های 14 و 15 خرداد... من یهویی به بابایی گفتم :دلم می خواد بریم مشهــــــــــــد بابایی مهربون هم در اولین فرصت به عموجون گفت...عموجون دوست داشتنی هم هر طوری بود برامون جا رزرو کرد و ما رو شرمنده خودش کرد  این شد که پارسا برای سومین بار سعادت زیارت آقا امام رضا (ع) نصیبش شد بار سفرمون رو...
9 تير 1392

یه مسابقه وبلاگی

از طرف دوست خوبم مونا جون مامان کیانا بلا به یه مسابقه وبلاگی جالب دعوت شدیم حالا بریم سراغ سوالات مسابقه و جوابهای من 1- بزرگترین ترس در زندگیت چیه؟  ترس از دست دادن عزیزانم   2- اگر 24 ساعت نامرئی میشدی، چی کار میکردی؟ نمی دونم چون تا حالا بهش فکر نکردم...آخه می دونم نشدنیه   3- اگر غول چراغ جادو، توانایی برآورده کردن یک آرزوی 5 الی 12 حرفت را داشته باشد،‌ آن آرزو چیست؟ خوشبختی همه   4- از میان اسب، پلنگ، سگ، گربه و عقاب کدامیک را دوست داری؟  عقاب 5- کارتون مورد علاقه دوران کودکیت؟   خانواده دکتر ارنست .... زنان کوچک &...
13 خرداد 1392