نبض زندگی ما ، پارسانبض زندگی ما ، پارسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

پارسا قشنگترین هدیه خدا

بستنی خوردن توی یک شب بارونی تابستون

اگه گفتید توی یک شب بارونی چی می چسبه؟ اول اینکه با ماشین بری بیرون ، بی هدف توی خیابون بچرخی و بارون رو تماشاکنی بعد هم زیر اون بارون ، بابایی به یه بستنی بزرگ مهمونت کنه آخ جاتون خالی خیییییییییییییییییییلی چسبید. اینم پارسا جونی که به محض پیاده شدن بابایی از ماشین ، جانشین بابا میشه و اینم همون بستنی که گفتم خییییییییییییییییلی چسبید پارسای مامان از دیدن بستنی به این بزرگی کلی ذوق کرده بود موقع بستنی خوردن هم بی خیال فرمون نمیشه این بود ماجرای دیشب ما بای بای ...
13 تير 1391

تولد بابا مجتبی

بابای من بهترین بابای دنیاست اون گل سر سبد همه باباهاست صبح تا شب میره بیرون کار می کنه کار تا واسه ما بخره هر چی که می خوایم بابا جونــــــــــــــــــــم بابا جونــــــــــــــــــــم بابا جون قدر تو رو خیلی می دونـــــــــم   بابا جون تولدت مبارک   11 تیر سالروز به دنیا اومدنت که امسال با تولد حضرت علی اکبر (ع) مصادف شد مبارک  من و مامانی این روز قشنگ رو از صمیم قلب بهت تبریک میگیم و از خدا می خوایم تا سالیان سال سایه ات بالای سرمون باشه و همیشه سالم باشی بابایی خیییییییییییییییییلی دوستت دارم ...
11 تير 1391

عکسهایی از نفس مامان

   بــــــــــــــــــــــــــدون شـــــــــــــــــــــــرح !   ادامه مطلب لطفاً:       البته یه کمی هم شرح بدم بد نیست ! این عکسها رو توی حیاط خونه مامان صدیق از پارسا گرفتم    مثلاً با این جارو بلند می خواد از درخت توت بچینه ولی زورش نمی رسه تا جارو رو بالا بیاره     جیگر مامان در حال معاینه شیشم ( شکم) خودشه                    از این گلهای قشنگ ...
8 تير 1391

چند روزی که گذشت ....

سلام دوست جونا خوبیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد؟ ببخشید که دیر اومدم. این پست مربوط به هفته قبل و خاطراتی که از تاریخ 30 ام خرداد تا 3 تیر اتفاق افتاده هست ، ولی چون بیشتر عکسها توی دوربین خودم نبود چند روزی طول کشید تا به دستم برسه.  این چند روزه خیلی سرمون شلوغ بود چون غزلی (دختر خاله جون پارسا) با مامان و باباش از تهران اومده بودند ساری برای همین ما برای دیدن اونها ، خونه مامان صدیق می رفتیم. اونها سه شنبه صبح رسیدند  سه شنبه و چهار شنبه رو کامل  خونه مامان صدیق بودیم و با خاله جون اینا می نشستیم و صحبت می کردیم   ...
6 تير 1391

پارسا در شب عید مبعث

شب عید مبعث من و پارسا ساعت 7 غروب به قصد پارک از خونه رفتیم بیرون. توی راه ، نزدیک خونمون یه مغازه داره که لوازم کشاورزی می فروشه و واسه همین هم همیشه یه تراکتور برای فروش بیرون از مغازه میذاره. هر بار که از کنار اون تراکتور رد میشیم پارسا چند دقیقه مکث می کنه و با دقت به تراکتور نگاه می کنه و به من میگه : "ببین در نداره" "ببین سقف نداره" خلاصه تموم فرق هایی رو که با ماشین معمولی داره یکی یکی اسم می بره. این بار که داشتیم از کنار تراکتور رد می شدیم و پارسا محو تماشای اون بود ، بهش گفتم دوست داری سوارش بشی گفت :آره من هم به آقای مغازه دار گفتم و اون هم که همیشه شاهد نگاه ه...
31 خرداد 1391

آخرین پنجشنبه و جمعه فصل بهار

در مدت یک هفته ای که به خاطر مریضی پارسا بهش شیر نمی دادیم ، یکی دو بار بهش گفتیم اینجا شیر نداریم بذار بریم سنگده اونجا شیر هست ، اون وقت بهت شیر میدیم (فقط برای اینکه دست از سرمون برداره) واسه همین پارسا یه کم با این قضیه کنار اومد. پنج شنبه به محض رسیدن به سنگده دنبال بالشتش گشت و گذاشت روی زمین و دراز کشید و بعد به ما گفت : "حالا شیر بده". ما این دفعه واقعاً چشمامون این جوری    شده بود و از این همه حضور ذهن شوکه شده بودیم خلاصه هر جوری بود شیر تهیه کردیم و از پنج شنبه ، دیگه بهش شیر دادیم و پارسا از اینکه بالاخره به شیر رسید خیلی خوشحال بود اینم عکس اولین شیر خوردن ...
28 خرداد 1391

ترفند های زیرکانه پارسا برای شیر خوردن

پارسای مامان هر روز بعد از ظهر و هر شب قبل از خواب عادت داره که با شیشه اش شیر بخوره و بعد بخوابه. ولی توی این چند روزی که تب داشت و اسهال می رفت بهش شیر نمیدادیم. ولی پارسا همین که می خواست بخوابه می گفت : " شیر بیار " اینا هم گفتگوهای رد و بدل شده بین ما و پارسا توی این چند روزی بود که نمی خواستیم بهش شیر بدیم :     -دو روز بعد از شروع تب: پارسا : مامانی ، تب من قط شد ؟؟؟؟؟ (به حالت سوالی) مامانی : آره پسرم ، امروز خدا رو شکر تب نکردی پارسا :پس شیر بدههههههههه (با لحنی پر از التماس) مامانی : پسرم هنوز شکمت درد می کنه ، اگه شیر بخوری شکمت بدتر م...
24 خرداد 1391

پارسایی رفت به باغ وحش

  از چند روز پیش بابایی به پارسا قول رفتن به باغ وحش رو داد. واسه همین پارسا توی خونه همش می گفت : می خوایم بریم "بابِ گش" ( باغ وحش ) شیر ببینیم.اسب ببینیم. خلاصه خیلی منتظر بود تا اینکه جمعه صبح همین که از خواب بیدار شد و چشماش رو باز کرد ، فوری ماشینش رو گرفت و بلند شد و گفت:  "بییم باب گش" ما چشمامون این طوری شده بود که این چطور به محض بیدار شدن از خواب یادش اومد که قرار بود کجا بریم. بعد از خوردن صبحانه که البته چون نزدیک ظهر بود با نهار یکی شد ، آماده شدیم و رفتیم سمت باغ وحش. حالا واسه دیدن عکسها برید به ادامه مطلب:   ...
22 خرداد 1391