نبض زندگی ما ، پارسانبض زندگی ما ، پارسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

پارسا قشنگترین هدیه خدا

پارسا در چهار شنبه سوری

سلام به دوستای خوب و دوست داشتنی خودم این مدت انقدر سرم گرم بود و مشغول بودم که اصلاً فرصت نت اومدن نداشتم. ولی حالا از چند روز قبل از سال نو شروع می کنم و میگم که چه اتفاقاتی افتاد تا به ایام عید و ماجراهاش برسیم می دونم که دیر شده ولی می نویسم تا برای پارسا به یادگار بمونه. اول از چهار شنبه سوری میگم : سه شنبه غروب همه خونه مامان  صدیق جمع شدیم ، مامان صدیق آش ترش مخصوص چهار شنبه سوری پخت. اینم از آش ترش ، جای همتون حسابی خالی بود. دست مامان صدیق درد نکنه   بعد دایی جون محمد آتیش درست کرد و همه شروع کردیم به پریدن از رو...
16 فروردين 1391

اولین پست سال91 با تقویم مخصوص پارسایی

  دوستای گلم سلااااااااااااااااااااااااااااااام عیییییییییییییییییییییییدتون مبارک ایشالله سال 91 سال خوب و خوش و پر برکتی براتون باشه. من برای سال جدید یه تقویم دیواری مخصوص با عکس پارسا طراحی کردم. البته اینم بگم که من این کار رو به کمک وبلاگ پریسا جون (  http://noruz1391.niniweblog.com/  ) و راهنمایی های آجی محدثه در زمینه فتو شاپ انجام دادم و بابا مجتبی هم زحمت چاپ تقویم رو کشید و  به عنوان عیدی در سال جدید به اعضای خانواده تقدیم کردیم. این تقویم تک برگه که هر چهار فصل رو داخلش قرار دادم:          ...
7 فروردين 1391

پارسا در مینی پارک "نی نی تپلی"

از وقتی اومدیم خونه جدید انقدر کار داشتم و درگیر بودم که نتونستم پارسا رو زیاد بیرون ببرم. پارسا هم چون حوصله اش سر می رفت خیلی لجبازی می کرد. چند روز پیش که پارسا لجبازی رو به اوج خودش رسونده بود تصمیم گرفتم ببرمش مینی پارک. وقتی بهش گفتم خیلی خوشحال شد و مدام می گفت : "بییم پاک ماشین پوییس سوار شم"(بریم پارک ماشین پلیس سوار بشم) اون روز هوا هم خوب بود ، واسه همین از ساعت 4 بعد از ظهر بردمش بیرون ، اول با هم رفتیم بازار و کمی گشتیم و برای عزیز دردونه ام شلوار لی واسه عیدش خریدم و بعد رفتیم نی نی تپلی . از ساعت 6 تا 9 شب بودیم پارک دفعه های قبل که می بردمش پارک ، باید خودمم همه جا کن...
11 اسفند 1390

پارسا و اسباب کشی به خونه جدید

    سلام به همه دوست جون جونیای خوب و مهربون خودم. نمی دونید چقدر خوشحالم از اینکه دوباره اومدم پیشتون.خیلی دلم براتون تنگ شده بود ، ببخشید که چند وقتی نتونستم به دیدنتون بیام و به کامنت های پر مهرتون جواب بدم.آخه سخت درگیر جمع کردن اسباب اثاثیه و بعدش هم در گیر اسباب کشی و جابجایی بودم. خودتون که حتماً می دونید با وجود بچه چقدر اسباب کشی و بعدش  جابجا کردن وسایل توی خونه جدید سخت تر میشه ، واسه همین هیچ فرصتی دیگه برام نمی موند تا بیام نت. حالا ماجراهای من با پارسا رو توی این روزها بخونید تا خوب متوجه سختی کار بشید: روز هایی که من مشغول جمع کردن وسایل و کارتون زدنشون بودم ، پارسا سخت مشغول...
7 اسفند 1390

پارسا در جشن تولد پسر عمو مهدی

  دیشب من و پارسا و بابا مجتبی به همراه همه عمه جونا و عموجونا و بچه هاشون ، شام خونه عمو جون اسد دعوت بودیم .آخه تولد مهدی جون بود و مامان و باباش می خواستن یه جشن تولد خانوادگی براش بگیرن. بچه ها قبل از شام کلی با هم بازی و سر و صدا کردن و طبق معمول سر اسباب بازی یه کم با هم کل کل کردن و ما بزرگتر ها هم فقط به کاراشون می خندیدیم ، چون واقعاً خنده دار بود. مثلاً یه بار پارسا و محمد سر کامیون با هم کشمکش داشتند و هر دو تاشون در حال کشیدن کامیون بودن که یک دفعه کامیون بینوا به دو قسمت تقسیم شد و یکی دست پارسا و یکی دست محمد موند و من و مامان محمد کلی خندیدیم. خلاصه خونه از صدای بازی بچه ها و ح...
20 بهمن 1390

پارسا جونم مهمون داره

  دیشب پارسا یه مهمون کوچولو داشت. قرار بود الینا بیاد خونمون(دخمل دوست بابایی). از شب قبلش به پارسا گفته بودیم که فردا الینا می خواد بیاد خونمون. پارسا هم همش راه میرفت و می گفت : ایینا(الینا) ، عمو ، مامان ایینا ( مامان الینا ) میاد ایجا(اینجا) و با هر وسیله ای هم که می خواست بازی کنه سریع یاد الینا می افتاد و اول می گفت : ایینا بیاد بازی ( یعنی الینا بیاد بازی کنیم) خلاصه خیلی خوشحال بود و انتظار کشید. بعد از اینکه شام رو درست کردم (ماکارونی) با کمک پارسا سالاد رو آماده کردم. موقع درست کردن سالاد ،به طور اتفاقی دو تا خیار طوری کنار هم قرار گرفت که شبیه دوتا چشم شد (ا...
18 بهمن 1390

پارسا و بازی فکری جدیدش

  دیشب من و بابایی می خواستیم بریم بیرون ولی چون هوا برفی و سرد بود نمی تونستیم پارسا رو با خودمون ببریم واسه همین مامان ستاره (مامان باباجون) اومد خونمون تا پیش پارسا بمونه. من و بابایی بعد از اینکه کارمون رو رسیدیم و می خواستیم برگردیم خونه ، دلمون نیومد دست خالی بریم خونه و واسه یکی یدونه مون چیزی نخریم. واسه همین رفتیم مغازه بازی فکری فروشی و برای قند عسلمون یه بازی فکری که در مورد شناخت رنگها و اشکال بود خریدیم. وقتی رفتیم خونه و بازی رو به پارسا دادیم کلی ذوق کرد و سریع بازش کرد و مشغول بازی شد. اینجا پارسا با تمرکز کامل داره رنگ آبی رو میذاره سر جاش اینجا...
16 بهمن 1390

اولین برف امسال

وای خدای من اونقدر خوشحال و هیجان زده ام که نمی دونید............ آخه امشب اولین برف سال در ساری باریده شد الان سالهاست که ساری برف نمی باره.البته 3 سال پیش یه کمی برف بارید که انقدر با قطعی گاز و سرما مواجه بودیم که هیچی ازش نفهمیدیم. آخرین برفی که اینجا بارید و هیچ وقت از یادم نمیره 12 یا 13 سال پیش بود اون موقع من کلاس سوم راهنمایی بودم برف خیلی شدیدی باریده بود تقریباً نیم متری برف باریده بود( البته شاید برای بعضی شهرها نیم متر چیزی نباشه ولی واسه شمال که همیشه فقط بارون میاد خیلی زیاده). خلاصه به خاطر بارش برف مدسه هارو تعطیل کرده بودند و من هم رفتم تو کوچه و با بچه های کو...
14 بهمن 1390

پارسا و چتر خمیری

دیشب وقتی من و پارساجون و بابا مجتبی داشتیم با هم خمیر بازی می کردیم من برای پارسا یه چتر رنگی درست کردم و پارسا هم خیلی ازش خوشش اومد و ذوق کرده بود و همونجا بود که من به بابایی گفتم باید واسش یه چتر رنگی بخریم و بابایی هم گفت آره پارسا چتر نداره و اگه بخریم خیلی خوشش میاد. این ماجرا تموم شد تا اینکه صبح که از خواب بیدار شدم دیدم بارون خیلی خیلی شدیدی داره می باره .پنجره رو باز کردم و به پارسا گفتم: مامانی ببین چه بارونی داره میاد. پارسا از دیدن بارون ذوق زده شد و بدو بدو رفت سمت چتر خمیریش و گرفت بالای سرش و گفت "چَت ، بائون" ( چتر ، بارون) و کلی خندید و توی اتاق بدو بدو می ...
14 بهمن 1390